یا رب این نوگل خندان که که سپردی به منش ....

قد یکو نود  ؛بدون شکم؛ موها بدون ذره ای سفیدی ؛ مغز کاملا آکبند؛ظاهر ترتمیز در حد نو .کم کار  ....

دست یه بخت برگشته بوده که  اصلا ازش کارنکشیده فقط صبا رفته سرکارو برگشته گوشه خونه خاک خورده  گوشاش  در حد نو و استفاده نشده ...

غیرقابل تعویض ...

هر کی لازم داره بیاد ببره ....

.....

به همین وقت عزیز؛  سرشب دلم میخواس کلمو بکوبم به دیوار مغزم بپاشه رو کف آشپزخونه راحت شم از دستش و همچنان همون حسو دارم....

خوبه فردا جمعست وگرنه ممکن بود سرصب برم دادخواست طلاق بدم...

سرم در حال انفجاره  اما نوگل خندان  با آرامش عجیبی گرفته خوابیده دنیا به چیزشم نیس؛  شک ندارم صبح با همون آرامش همیشگیش از خواب بیدار میشه و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده ....

مهمونا خوابن و این بچه هم ورور دم گوشم داره حرف میزنه خیلی دارم اعصابمو کنترل میکنم ....

شانس بیارم تا صب دهنم یه وری نشه سکته نزنم ...

بخدا دلم میخواد همین الان بزنم  بیرون ؛برم  برنگردم   و دیگه ریختشو نبینم  اما حیف حیف حیف حیف.....

کاش جنگ بشه شهید بشه بره پیش حوریا؛ منم از سهمیش  استفاده کنم 

اصلا حاضرم همین الان یه موشک بخوره تو مغزم منفجر شه برم بهشت


کودک درون و برونم

امشب حدودا ساعت ۹بود که به همسر گفتم بریم بیرون یه دوری بزنیم بچه جان هم به اصرار ازمون خواستن که بریم اون  پارکی که خودش.  دوس داره....

و اینگونه شد که من دست کودک درونم و کودک برونم رو گرفتم و با همسرجان راه افتادیم به سمت پارک...

پارک خیلی بزرگیه و خیلیم شلوغ بود و بیشتر خانوما با دوستاشون نشسته بودنو جوجه هاشونم فرستاده بودن بازی .من به همسر میگم کاش به جای تو یکی از دوستام بچه داشت ماها بچه هامونو میاوردیم ولشون میکردیم اینحا و جای اون خانوما رو زیلو مینشستیمو از شوهرامون غیبت میکردیم  و هی چایی میریختیم  میخوردیم و هی غیبت میکردیم....

همسر میگه دیگه ببخشید که من نتونستم جای دوستات بچه بیارم....

یعنی چارتا دوست صمیمی دارم هیشکدومشون بچه ندارن!

دوتا ازدواج کردنو بچه ندارن دوتاشونم که خوشحالو شادو خندانن و کلا ازدواح نکردن خداییش عجب کاری کردنا خیلی وقتا به راحت و ول بودنشون حسودیم میشه حالا دیگه چون سنی هم ازشون گذشته نه خانوادشون بهشون گیر میده که چیکار میکنن و چیکار نمیکنن و نه شوهر دارن که بخواد دخالتی یکنه تو کاراشون ؛از لحاظ مالیم که خودشون پولدارنو میتونن خودشونو بچرخونن خونشونم که مستقله...

طفلکیا همه جوره با من را میانا مخصوصا دوس جون وقتایی که من با بچه میرم بیرون اون مدام با بچه بازی میکنه و خودش از بچه هم بچه تر میشه اما خب اینجوری زیاد حال نمیده چون اینجوری من تنها میمونم!دوس داشتم اونام شوهر و بچه داشتنو دهنشون سرویس میشد و یکم از خوشیاشون کم میشد:)بعد با بچه هامون میرفتیم تو پارک تا دوازده شب مینشستیم و غیبت شوهرامونو میکردیم؛ همینقد آرزوهام خاله زنک و زیبان...

چیه الان با این همسرعزیزتر از جان میریم عین بت میشینه بچه رو نگا میکنه و منم  به آسمان هفتم خیره میشم ...اصلا نه پایه غیبته و نه لذت....

البته راستش همچینم به زندگی دوستام حسادت نمیکنم چون از اونجایی که رو خودم شناخت دارم اگه الان همچنان مجرد بودمو بیرون بقیه رو با شوهر و بچه هاشون میدیدم دلم هوس شوهر و بچه میکرد پس خداروشکر که الحمدالله...

بچه جان  از دستفروش تو پارک یه دونه چراغ قوه خریده حالا هی بهش میگم بخواب تا فرشته مهربون برات جایزه بذاره زیر بالشت اما همش الکی چشاشو میبنده و یهو میبینم چراغ قوه رو روشن کرده میگه مامان خواب بد دیدم ترسیدم چراغ قوه رو روشن کردم:/


مرگ و احساس

مرض دارما مرض!

یه دوستی داشتم که زیادم باهاش صمیمی نبودم این بنده خدا یه خواهر کوچیکتر داشت که متولد ۷۵بود بعد یه بچه هم داشت چند سال پیش  با وجود بچه   از شوهرش جدا شده بود .

 دوستمو تو اینستا فالوش میکردم اما چون از بس استوری چرتو پرت  میذاشت استوریاشو هاید کرده بودم  تا اینکه چند وقت پیش شنیدم همون خواهر کوچیکش که متولد۷۵بود با دوس پسرش سوار موتور میشه  میره خارج شهر و تو جاده تصادف میکنن و دختره درجا فوت میکنه...

حالا از اونموقع این دوستم؛ طفلکی مدااام استوری غمناک میذاره  و منم میرم استوریاشو میبینمو اشک میریزم!

خودآزاری دارما تا دیروز اصلا استوریاشو نمیدیدم حالا همش میرم استوریای سوزناکشو میبینم و دردی جانکاهو روانه پیکره  بی جانم میکنم:(

خب این اگه مرض و خودآزاری نیس اسمش چیه؟!

یه مرض دیگم جدیدا پیدا کردم که همش میرم پیج یه بنده خداییو میبینم و دلم براش تنگ میشه  اما خب در همین حده که البته منطقیش اینه که همینشم نباشه اما دله دیگه منطق حالیش نیس البته این خودآزاری مورد دومو دوس دارم باعث میشه هنوز یه حسایی تو وجودم بیدار شه و احساس کنم که انسانم و هنوز احساس تو وجودم هست به اصطلاح یه درد شیرینه...

مورد دومو قبلترا یه بار تو وبلاگ قبلیم  بازش کرده بودم  بعد به حدی از اینو اون فحشای عجیب غریب و بی دلیل خوردم که هنوزم جاش درد میکنه!

خوبی بلاگ اسکای اینه که خلوتره و  حرفیم بزنی آدمای کمتری میخونن و بالطبع فحش کمتریم میخوری:)


پیشگویی

یه کانال پیشگویی بود که تو سال ۱۴۰۰ اتفاقات مهسا امینی رو پیشگویی کرده بود و تازه گفته بود که کار به جایی نمیبره و بعدش سلیبریتی هایی که از اینا حمایت کردن خودشون میان میگن غلط کردیمو از این حرفا...

بعدش مرگ رییسی رو پیشگویی کردو گفتش که رییس جمهور سیزدهم دورشو به پایان نمیرسونه و بعدم دو مرحله ای شدن انتخاباتو گفت و تازه گفت که هرکی رییس جمهور شه دقیقا مثل بنی صدر میشه و و بهمن ماه حکومت عزلش میکنه ‌‌خود حکومت یه نظامیو جاش میذاره ...

و حتی گفته بود که اواسط مرداد اتفاقایی میوفته که گرچه به ایران مربوط نیست اما ایرانیارو خیلی غمگین میکنه و شبیه کسی میشن که عزیزی ازشون فوت میشه و خب بعدش این هنیه مرد....

حتی ترور ترامپم پیشگویی کرده بود!

حالام میگفت ۲۸مرداد یه اتفاق غم انگیز دیگه میوفته !

اما تو شهریور یه کم خوشحالی برا ایران هست ....

تازه گفته بود که اردیبهشت و خرداد ۱۴۰۴ حکومت فشار خیلی زیادی تحمل میکنه و اتفاقاتی میوفته که ایرانیارو خیلی غمگین میکنه ....

و آخرشم گفته بود سال۱۴۰۸ ایران قدرت اول منطقه میشه؛!!

.........

حالا من خودم اصلا اهل خرافات نیستم و هیچم به پیشگویی اعتقاد ندارم اما وقتی چنتا از پیشگویی های این کانال درست از آب دراومد خیلی برام جالب شده  و همش منتظرم ببینم واقعا قراره پزشکیان عزل بشه یا نه!


آقای مدیر

اصولا ما تو خونمون هر چی خراب بشه به خدا توکل میکنیم و منتظر میشیم تا خدا یه ناجی بفرسته تعمیرش کنه چون اصولا همسرجان  نه خودش چیزیو تعمیر میکنه و نه میبره برا تعمیر!

یا مثلا اگه یه لامپ بسوزه همسر تو تاریکی به سر میبره و اگه من دعوا را بندازم بابت تاریکی ؛ میره لامپ انباری دفعه بعد تراس و.... رو باز میکنه میاره و این مورد اینقدر تکرار میشه تا کل لامپا میسوزن و وقتی آخرین کورسوی امیدمونم رو به خاموشی گروید اونوقت میره و یه گونی لامپ میخره میاره نصب میکنه به همه جا!

کاربرد همسر تو خانه اینه که یا بره سرکار یا سالن یا بیاد جلو تی وی لش کنه و یا فوتبال ببینه یا فیلم ؛بدون حرف و سخنی!هر چیم که بخوای بهش بگی باید چندبار تکرار کنی تا بشنوه !

کل قبوض و قسطا و شارژ ساختمون و.. .... رو من باید پرداخت کنم و اگه من اینکارو نکنم اون اصلا به ذهنشم نمیرسه که همچین چیزایی هست!و تنها فهمش مال وقتیه که شکمش قاروقور کنه و بفهمه گشنشه!

حالا دیروز جلسه ساختمون بود برداشتن آقارو مدیر ساختمونش کردن!!!!!

من نه نگران  آشفتگی  این روزای جهانم  نه کشور خودمون و نه حتی خونه خودمون من فقط خیلی خیلی نگران این ساختمونم!

کدخدای ده که مرغابی بود وای به حال ده چه غوغایی بود...