هزاران زندگی

وقتی باردار بودم استرس خیلی زیادیو تحمل میکردم اما هیچ مشکل جسمی نداشتم خیلی سبک و راحت بودم و تقریبا اصلا تو مدت بارداریم اذیت نشدم این خودش یه اتفاق خوب و خوشایند تو زندگیم بود اما حال بد روحیم و استرسا و نگرانیام نذاشت که زیاد از اون حال جسمی خوبم بهره ببرم....

دلم میخواست کنار پنجره اتاقم بشیم و کتاب بخونم و همزمان بارش بارانو تماشا کنم ....

یا دلم میخواست شعر و متن عاشقانه بنویسم .....

دلم میخواست موسیقی بی کلام پلی کنمو خودمو تو رویا غرق کنم تو رویایی که منو بچم باهمیم  و همه استرسام تموم شدن....

حتی رفتم یه سررسید خریدم تا وقتی بچه به دنیا اومد خاطرات روزانه و تک تک حرکاتشو توش بنویسم و عکس بگیرمو ضمیمه سررسید کنم و وقتی بچه بزرگ شد بهش بدم ....

اما چیکار کردم؟!هیچی!

تمام مدت بارداریمو با استرس گذروندم بعدشم کلا خودمو فراموش کردم!!!!!منه قبل بچه با منه بعد بچه زمین تا آسمون فرق کرد!!!

الان میفهمم که من دوسال اول بچه دار شدن افسردگی گرفته بودم اما خودم متوجهش نبودم!

من یه دختر شاد و پرانرژی بودم که حقیقتا هیچکس جز خودم برام مهم نبود اصلا مسولیت پذیر نبودم و فقط کارای خودمو هر طور که دلم میخواس انجام میدادم ؛پر از انرژی پر از هیجان و پر از کنجکاوی.....

خب  اصلا دختر آرومی نبودم  ...سرکار میرفتمو تو اجتماع بودم ...

اما بعد بچه دار شدن یهو یه حجم عظیم مسولیت رو سرم ریخت!!!!

من هیچی از بچه داری نمیدونستم یخدا هیچی!!!!!

حتی یه دونه کتابم در مورد بچه نخونده بودم و از اونجاییم که دوروبرم  زیاد بچه ندیده بودم اصلا نمیدونستم باید با بچه چیکار کنم!!!

یه موجود ضعیف یهو به من سپرده شد و ازم انتظار میرف که من مراقبش باشم!!!این خیلی عجیب بود!

یهو مامانم رفت خونه خودش و من موندم و بچه با انبوهی مسولیت!!!

گشنه میشد؛ جیش میکرد تشنه میشد مریض میشد و من اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم گیجو منگ منتظر میموندم معجزه ای اتفاق بیوفته و من از اون حال بیرون بیام !!!!

گیج شده بودم ترسیده بودم مدام به مامان و خواهرم زنگ میزدمو  ازشون راهنمایی میخواستم .....

زنگ میزدم مامان بچه گریه میکنه چیکارش کنم؟!میگفت شیرش بده میگفتم بابا همین چن ساعت پیش شیر خورده . مامانم پشت گوشی از خنگیم هنگ میکرد و میگفت آخرش تو بچه رو میکشی!

منی که حتی مسولیت خودمو هم قبول نمیکردم یهو مجبور بودم مسولیت کامل یه آدم دیگه رو هم قبول کنم!!!!

همش فکر میکردم یه خوابه یه کابوسه!

خیلی سخت بود؛من تو اون دوسال پخته که چه عرض کنم قشنگ سوختم......

بعدش کم کم به خودم نگا کردم دیدم خیلی از اون ستاره قبلی فاصله گرفتم!

منی که شدیدا رفیق باز بودم مدتها بود حتی به تماسای دوستام جواب نمیدادم؛هیچ قراری قبول نمیکردم و فقط و فقط درگیر بچه بودم....

یهو به خودم اومدم دیدم دلم کاملا مرده!طبع شعرم خشکیده و....

حالا بچه دوسالش شده بودو به طبع دردسرشم کمتر....

یه وقتایی به همسر میسپردمو باشگاه میرفتم و مجددا با دوستام قرار میذاشتم و میرفتیم گردش و کم کم بعد یکسال یهتر شدم اما شاید به اقتضای سن یا اتفاقات زیاد و تجربه های فراوان دیگه اون هیجان قبلو ندارم !

از اون شیطنتا  دیگه خبری نیست!یه وقتایی دلم میخواد غرق گذشته بشمو به یه خاطراتی فکر کنم که احساس میکنم خیلی ازم دور شدن ...

دلم میخواد به احساسات و عشقای اون موقع فکر کنم و حال خوبشونو دوباره تو دلم زنده کنم....

البته اگه منطقی هم به قضیه نگاه کنیم در خوشبینانه ترین حالت من نصف راهمو اومدم تجربه ها و اتفاقات  زیادیو از سر گذروندم و طبیعیه  که آرومتر بشم ....

زندگی همینه؛چشم به هم زدم دیدم تو آستانه ۳۶سالگیم!کی فکرشو میکرد من یه روزی روی زمین پا بذارمو نزدیک به ۳۶ سال هم زندگی کنم؟!!

از زندگیم ناراضی نیستم چون خیلی چیزارو تجربه کردم خیلی جاها به بن بست خوردمو گریه کردم خیلی وقتا فکر کردم میمیرم اما نمردمو   ادامه دادم ؛گریه کردمو خندیدم...عاشق شدمو  فارغ شدم ؛شکست خوردمو ادامه دادم؛ازدواج کردمو بچه دار شدم ؛شیطنت کردمو آروم شدم...

تو وجود من هنوز عشق هست  به نظر من هنوزم زندگی زیباست چون هر روز صبح خورشید طلوع میکنه و من میتونم روشنایی روزو ببینم ؛هر روز میتونم گلامو آب بدم و براشون موسیقی بذارم؛میتونم بچمو تو آغوشم بکشمو بهش عشق بدم؛میتونم تو فکرم به سالها قبل برگردم و شعله  عشق رو تو وجودم روشن نگه دارم؛میتونم به فرداهای قشنگ فکر کنمو لبخند بزنم میتونم روحمو رشد بدمو  اوج بگیرم .....




همسایه شوهر دزد

چیه مد شده آدمای غیراجتماعی بیخود و بی ادب یاد گرفتن هی بیشعوریاشونو میذارن به حساب درونگرا بودنشون....

بابا آدمی که برخورد اجتماعی بلد نیس درونگرا نیس بیشعوره!

..........

دو روز پیش سوار آسانسور بودم تو طبقه پایین نگه داشتو زنوشوهر همسایه سوار شدن منم بهشون سلام دادمو شوهره هم باهام احوالپرسی کرد یهو دیدم چشای زنه یه جوری شد!!!اول منو سرتاپا برانداز کرد بعدشم یه نگاه بریم خونه جرت میدمی به شوهرش بعدشم لام تا کام دیگه بام حرفی نزد!در حالی که من قبلا هم با همین زنه معاشرت داشتیم و یه جورایی دوست بودیم و حرف میزدیم...

من فکردم اشتباه میکنم و بیخودی همچین فکری کردم اما امروز دوباره زنه رو دیدم و وقتی بش سلام دادم یه جواب کوتاه بادکرده بهم دادو رفت!!!!!!

اصن این به حدی بهم برخورده که نمیتونم هضمش کنم!

بخدا شوهرش یه یکو نیم متری خپل و زشته که پنجاه سالم سنشه  آخه چرا باید از احوالپرسی با اون عتیقه ناراحت بشه؟!!!!خوبه خودم دومتر شوهر دارما!

الان حال این مطلقه های طفلکیو میفهمم که میگن بعضی زنا همچین رفتار میکنن انگار میخوایم شوهرشونو بدزدیم !مگه من چه سر و سری میتونم با این آدم داشته باشم؟!من فقط به رسم ادب باهاش سلام دادم اصن اگه سلام نمیدادم بی ادبی نبود؟!!!فکر نمیکرد چقدر بیشعورم؟!

من  اگه خودم  تو همچین موقعیتی با شوهرم بودمو زن همسایه فقط به من سلام میدادو به شوهرم نه ؛فکر میکردم چقد گاوه طرف!




چیز خوران

خبر اومد کسیو که حتی عنمم حساب نمیکنم پشت سرم پی پی خورون راه انداخته و دم به دیقه داره بیشتر میخوره :)

فقط اومدم بگم که اشکالی نداره دوست خوبم  ؛بذار بخوره منکه نه نمیبینم نه میخوام که ببینم چی میخوره پس بذار بخوره بلکه سیر شه:)

البته میدونم که بیشتر برای دیده شدنه که هی اسم منو بقیه رو میاره چون کسی اونو آدم حساب نمیکنه حتی خودش هم هنوز رو هویت خودش بلاتکلیفه و خودشو آدم حساب نمیکنه؛یک توهمی بدبخته؛ پس خورد آنچه خورد:)))))





خواب

خواب دیدم که تو خیابونم ودست دوتا دختربچه پنج ساله رو گرفتم دختربچه ها فرار کردن و من ترسیدم که یه وقت ماشین بهشون نزنه انگار بچه هارو میشناختم و از آشناهام بودن.

رفتم دست دختربچه هارو گرفتم و سمت خودم آوردم  .

جو ؛شبیه یه چیز گنگ یا ترسناک بود  دوباره بچه ها از دستم در رفتن و من به سمت پیاده رو ادامه مسیر دادم یهو تو آینه خودمو دیدم که روی بینیم یه جای زخم مربوط به عمله؛فکردم دماغمو عمل کردم اما هرچقدر گشتم زیبایی درش ندیدم!

برگشتم به یکی که انگار آشنا بود گفتم من دماغمو عمل کردم؟!گفت آره اما اصلا کارش خوب نبود و هیچ فرقیم با قبلش نکرده!

یه لحظه یاد بچه ها افتادم اما سریع فکرم تغییر مسیر داد.

دیدم تو یه صف انتظارم و بعد نوبت من که رسید از پذیرش پرسیدم دماغ من عمل شده؟!گفت آره اما هیچ تغییری نکرده!

بعد یهو دور منو  یه عالمه آدم گنده پر کردن یکیشون پرسید خب بهشون جواب بده تو چطور اینکارو کردی؟!

گفتم کدوم کار؟و اون گفت چطور از پشت خط متوجه میشی که کی بهت زنگ میزنه؟!

یهو ترس برم داشت چون چند وقتی بود که آدمای خیلی مشکوک به من زنگ میزدن تماسای خارج کشور بودن ؛احساسی که اون لحظه داشتم شبیه این بود که اون آدما چیزی شبیه آدم فضایی های ترسناک یا شایدم از افراد موساد و جاسوس بودن ؛ تو همون لحظه وجودم پر از ترس شد.و بعد یهو ذهنم برگشت پیش بچه ها و دلهره جدیدی تو وجودم اومد...

تو خیابون  تو فضای گنگ دنبال بچه ها میدویدم اما بچه ها فرار میکردن  .

یهو همسرم پشت سرم ظاهر شد که دست بچه هارو گرفته بود و من به مسیری که داشتم دنبال بچه ها میدویدم نگاه کردم که بچه ای نبود و بچه ها پشت سر من و دستاشون تو دست همسرم بود فضای ترسناکی بودو کسی حرفی نمیزد!

و بعد ما سوار یک ون شدیم و من در حالی که یک استرس مبهم تو وجودم بود به یک زنی  سبز پوش که مانتو شال و شلواری سبز داشت و  کنار خیابون  داشت در مورد حراجی که لباساشو از اون خریده بود حرف میزد نگاه میکردم یه لحظه دیدم کنار زن کسی نیست و  سرشو بالا آورد و تو چشمای من نگاه کرد!داشت با منی که تو فاصله ای خیلی  دورتر ازش داخل ماشین بودم حرف میزد چشمای ترسناک زن روم قفل شد.

یک مرد گنده وارد ون شد و یک برگه رو به اجبار دست  من داد و پرده های ماشینو کشید و خودش پشت فرمون نشست من احساس کردم داریم سمت مرگ میریم .....

ومن یکدفعه یاد تمام کارایی که تو زندگیم کرده بودم میوفتادم  و احساس کردم چقدر زود داره تموم میشه من هنوز هیچکاری نکردم!!!! شدیدا نگران دختربچه ها بودم اما اونا پشتشون به من بودو نشسته بودن و هیچ احساسی  تو وجودشون دیده نمیشد.

یک لحظه از یک قسمت کوچیک شیشه که با پرده کامل پوشیده نشده بود نگاهم به بیرون افتاد دیدم انگار همه از اون برگه هایی که اون مرد به ما داد دارن و مشغولن روش یه چیزایی مینویسن!

مرد توقف کردو سکوت رو شکست وشروع به حرف زدن کرد ؛ یهو تمام ترسم ریخت و متوجه شدم این یکی از عوامل سریالای لوس رامبد جوانه و ما داریم تو فیلم اون بازی میکنیم :)))

..........................

خواب عجیبی بود پر از ترس و حسای مبهم !اما جالب اینجا بود که خوابم به خوشی تموم شد و من بعد پایان خوشش از خواب بیدار شدم.




بوی باران

وَه که چه باران و هوایی
جانم !
جاده ها خیس و پر از وسوسه عشق
مگر میشود عاشق نشود آدم سرگشته در این فصل؟
بوی نم باران
باران و خیابان
با یار چه تلفیق قشنگی شود ای جان!

.......صبح که بیدار شدم پنجره رو باز کردمو بیرونو نگاه کردم دیدم بارون اومده نفس عمیق کشیدمو ریه هامو پر از بوی بارون کردم به به....

هوا هم ابریه و دلم میخواد تو این هوا پرواز کنم....

دیروز یه تخفیف ۵۵هزاری اسنپ برا روانشناس بهم داد منم دلو به دریا زدمو دوپونصد هم خودم هزینه کردمو یه مشاوره ده دقیقه ای اسنپ گرفتم به ارزش پنجاهو هفت هزارو پونصد ؛خلاصه آدم باید برای سلامتی روانش هزینه کنه جهنموضرر:)

عصری همسر اومد با یه کرانچی تندو آتشین در دست و عذرخواهی و آشتی کردیم ...

البته اون مشاوره ده دیقه ای هم بی تاثیر نبودو من برای اولین‌بار تو عمرم یکجا هزینه درست کردم ایشالا تصمیم دارم اگه بازم بهم تخفیف روانشناس خورد خودمم تا سقف سه هزار روش بذارم و دوباره مشاوره بگیرم چون ارزششو داره:)

دوس جان برای سومین بار براش پیام بی حجابی اومده و میگه باز باید ماشینش بخوابه ناراحت بود دفعه اولش وقتی بود که موهاشو کراتین کرده بود:)

عصری قراره باهاش بریم یه جای خوب .همین دیگه