خواب

خواب دیدم که تو خیابونم ودست دوتا دختربچه پنج ساله رو گرفتم دختربچه ها فرار کردن و من ترسیدم که یه وقت ماشین بهشون نزنه انگار بچه هارو میشناختم و از آشناهام بودن.

رفتم دست دختربچه هارو گرفتم و سمت خودم آوردم  .

جو ؛شبیه یه چیز گنگ یا ترسناک بود  دوباره بچه ها از دستم در رفتن و من به سمت پیاده رو ادامه مسیر دادم یهو تو آینه خودمو دیدم که روی بینیم یه جای زخم مربوط به عمله؛فکردم دماغمو عمل کردم اما هرچقدر گشتم زیبایی درش ندیدم!

برگشتم به یکی که انگار آشنا بود گفتم من دماغمو عمل کردم؟!گفت آره اما اصلا کارش خوب نبود و هیچ فرقیم با قبلش نکرده!

یه لحظه یاد بچه ها افتادم اما سریع فکرم تغییر مسیر داد.

دیدم تو یه صف انتظارم و بعد نوبت من که رسید از پذیرش پرسیدم دماغ من عمل شده؟!گفت آره اما هیچ تغییری نکرده!

بعد یهو دور منو  یه عالمه آدم گنده پر کردن یکیشون پرسید خب بهشون جواب بده تو چطور اینکارو کردی؟!

گفتم کدوم کار؟و اون گفت چطور از پشت خط متوجه میشی که کی بهت زنگ میزنه؟!

یهو ترس برم داشت چون چند وقتی بود که آدمای خیلی مشکوک به من زنگ میزدن تماسای خارج کشور بودن ؛احساسی که اون لحظه داشتم شبیه این بود که اون آدما چیزی شبیه آدم فضایی های ترسناک یا شایدم از افراد موساد و جاسوس بودن ؛ تو همون لحظه وجودم پر از ترس شد.و بعد یهو ذهنم برگشت پیش بچه ها و دلهره جدیدی تو وجودم اومد...

تو خیابون  تو فضای گنگ دنبال بچه ها میدویدم اما بچه ها فرار میکردن  .

یهو همسرم پشت سرم ظاهر شد که دست بچه هارو گرفته بود و من به مسیری که داشتم دنبال بچه ها میدویدم نگاه کردم که بچه ای نبود و بچه ها پشت سر من و دستاشون تو دست همسرم بود فضای ترسناکی بودو کسی حرفی نمیزد!

و بعد ما سوار یک ون شدیم و من در حالی که یک استرس مبهم تو وجودم بود به یک زنی  سبز پوش که مانتو شال و شلواری سبز داشت و  کنار خیابون  داشت در مورد حراجی که لباساشو از اون خریده بود حرف میزد نگاه میکردم یه لحظه دیدم کنار زن کسی نیست و  سرشو بالا آورد و تو چشمای من نگاه کرد!داشت با منی که تو فاصله ای خیلی  دورتر ازش داخل ماشین بودم حرف میزد چشمای ترسناک زن روم قفل شد.

یک مرد گنده وارد ون شد و یک برگه رو به اجبار دست  من داد و پرده های ماشینو کشید و خودش پشت فرمون نشست من احساس کردم داریم سمت مرگ میریم .....

ومن یکدفعه یاد تمام کارایی که تو زندگیم کرده بودم میوفتادم  و احساس کردم چقدر زود داره تموم میشه من هنوز هیچکاری نکردم!!!! شدیدا نگران دختربچه ها بودم اما اونا پشتشون به من بودو نشسته بودن و هیچ احساسی  تو وجودشون دیده نمیشد.

یک لحظه از یک قسمت کوچیک شیشه که با پرده کامل پوشیده نشده بود نگاهم به بیرون افتاد دیدم انگار همه از اون برگه هایی که اون مرد به ما داد دارن و مشغولن روش یه چیزایی مینویسن!

مرد توقف کردو سکوت رو شکست وشروع به حرف زدن کرد ؛ یهو تمام ترسم ریخت و متوجه شدم این یکی از عوامل سریالای لوس رامبد جوانه و ما داریم تو فیلم اون بازی میکنیم :)))

..........................

خواب عجیبی بود پر از ترس و حسای مبهم !اما جالب اینجا بود که خوابم به خوشی تموم شد و من بعد پایان خوشش از خواب بیدار شدم.




نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد