مرگ

چند روز پیش صب ساعتای ۱۰صبح خبر مرگ یک پسر جوون از همسایه هارو شنیدم البته این پسر از سرطان داشت و این اواخر زجر خیلی زیادی داشت میکشید و تا شب نشده دوتا خبر مرگ دیگه هم شنیدم .که باز یکیش یه پسر جوون متولد ۷۳بود و اون یکی یک مرد هفتاد و خورده ای ساله.....

روزم ساخته شد!!!!!!

به نظرم اینکه آدم تو یک روز سه تا خبر مرگ همزمان بشنوه زیاد طبیعی نیست!

اون روز تمام فکرم روی مرگ بود به این فکر میکردم که اون پسره که داداش دوستم بودو کاملا سرحال بود و اصلا انتظار مرگ؛ نداشت چطوری یهو تو لحظه مرد؟!صدبار احساس اون لحظه پسره رو تجسم کردم!مثلا فکر کن: ۳۰سالته و تو یه مهمونی  در حال رقصی و تو همین حین که مستی یهو پات پیچ میخوره و میوفتی تو استخر و کسی هم نمیتونه کمکت کنه و در همون لحظه یه صدای بووووووووووق تو سرت میپیچه و تمام......

یهو همه چیز از جلو چشمات محو میشه همه زندگیت همه برنامه هات!تو هنوز هزار تا برنامه برای زندگیت داشتی و در سرخوشترین حال؛ زمانی که حتی یک درصد هم فکرشو نمیکردی یهو زمان رفتنت میرسه!

ناگهان چقدر زود دیر میشود!

من نمیدونم اونور چه شکلیه و مردن چطوریه!!!اما به وجود روح اعتقاد دارم  و مطمینم اون پسر وقتی مرد روحش شوکه شد!

شاید شبیه همون خواب من بود تو سالها پیش.....

من قبلترا فوبیای غرق شدن داشتم ؛همیشه فکر میکردم بدترین مرگ ؛زمان غرق شدن اتفاق میوفته و با خودم میگفتم چقدر وحشتناکه که آدم تو دریا غرق بشه؛فکر کن  کلی دستو پا بزنی وتو اون حجم از آب؛ وحشت تمام وجودتو بگیره ؛و کسی نباشه که نجاتت بده !چقدر وحشتناکه!!! 

اما یک شب یه خواب عجیبی دیدم :من سوار یه کشتی بودم و توی دریا در حرکت بودم و تو یک لحظه طوفان شد و کشتی میخواست غرق بشه ؛تو اون لحظه من شوکه شده بودم و فکر میکردم وااااای چقدر وحشتناکه من الان غرق میشم !

اما چه اتفاقی افتاد؟!

من خیلی راحت و آروم داشتم به داخل آب میرفتم ؛اول از پاهام شروع شد و کم کم همینجور به صورت عمودی بدنم به داخل آب رفت و در آخر صورتم! و من خیلی آروم بودم و هیچ تلاشی نمیکردم ؛وقتی صورتم وارد آب شد دیگه همه چیز سیاه شد!!!سیاه سیاه!!!!!!!

اصلا درد نداشت!!!اصلا هم سخت نبود اما تو همون حین فهمیدم که من مُردم!!!

یهو یه حسرت عمیییییییق همه وجودمو گرفت ؛یه غم واندوه و  حسرت وصف نشدنی!!!

با خودم گفتم یعنی تموم شد؟!همه چیز تموم شد؟!همین بود؟!!!!

ای وااای من چقدر کار نیمه تموم دارم!ای وای برنامه های زندگیم!!!

وای بر من! حالا چی میشه؟!!!!

متوجه این بودم که  این تاریکی به خاطر کارای بدمه!با خودم میگفتم وااااای تموم شد!!!!چقدر بد تموم شد!!!!

یهو وحشت همه وجودمو گرفت دلم میخواست یکیو پیدا کنم که بهش التماس کنم برم گردونه به زندگیم اما هیچکس نبود!!!تاریکی مطلق بود!!!

اون لحظه از خواب پریدم و ترس از غرق شدنم همزمان با اون خواب تموم شد!انگار فهمیدم که غرق شدن هیچ دردی نداره و درد اصلی یه جای دیگست!

به خاطر اون خوابم مدتها ذهنم درگیر بود ؛از اون خوابایی بود که میرن تو روح و روان آدمو ولت نمیکنن.....

حالا فکر میکنم مرگ اون پسره ۳۰ساله هم همینطوری بود؛یهویی و تو اوج سرخوشی ......

احتمالا اون پسره آخرینباری که داشت از خونش بیرون میرفت با عجله از عزیزانش خداحافظی کرد و فکر نمیکرد که این آخرینباری باشه که باهاشون خداحافظی میکنه و بعد وقتی به سمت در راه افتاد و لحظه آخر در رو بست فکرشو نمیکرد که این آخرینباری باشه که درو میبنده ؛و حتی فکر نمیکرد این آخرین قدماش تو اون خیابون باشه.....

چقدر مردن میتونه یهویی باشه!

من تو اون روز سه تا خبر مرگ رو شنیدم که البته یکی دیگشون هم جوون بود اما هیچکدوم به اندازه این یکی منو تو فکر نبرد...

اون پسره سرطانی شاید از مدتها قبلتر خودشو برای مرگ آماده کرده بود ؛درسته که تو زندگیش سختیای خیلی وحشتناکی کشیده بود مخصوصا این اواخر که حتی بازگو کردن دردایی که کشیده بود هم باعث میشه روح آدم درد بکشه اما خب به هر حال مرگ رو خیلی دور از خودش نمیدونست ؛یا اون پیر مردی که نزدیک به هشتاد سالش بود هم باز میدونست که دیر یا زود رفتنیه و شاید مقدمات رفتنشو هم فراهم کرده بود ؛اما این پسره.....

حالا چه فرقی میکنه اون کالبدی که سی سال اون روحو تو خودش جا داده چه شکلی بوده؟!زشت بوده یا زیبا!!!واقعا چه فرقی میکنه؟!!!

هممون درگیر اینیم که کدوم کرمو بخریم کدوم عمل زیباییو انجام بدیم یا چی بخوریم  و چه ورزشایی بکنیم  تا پوستمون خوب بمونه ؛شدیدا درگیر زیباکردن ظاهرمونیم اما کمتر پیش میاد که یکیمون به اون روحی که تو وجودمونه هم فکر کنیم!!!!

من خودم حاضرم میلیونها خرج پوست و ظاهرم کنم  اما وقتی میخوام به یک کتاب برای رشد روحم پول بدم هزاربار حساب کتاب میکنم و آخرش در بهترین حالت؛ نسخه رایگانشو تو اینترنت پیدا میکنم و اونم چون پولی بابتش هزینه نکردم میذارم کنار برای روز مبادا تا بخونمش!!!!!

به راستی آدمی چیه؟!جسمه؟روحه؟!یا ترکیبی از هر دو؟!!!

کدومشو باید رشد بدیم؟!

ما تمام تلاشمونو گذاشتیم برای این جسم!

چند وقت پیش رفتم جلو آینه از اینکه ریشه سفید موهامو دیدم که زیاد شدن  حس خیلی پیدا کردمو تا مدتها ذهنم دگیرش بود!

اما تا حالا نشده یک روز صب بیدار شمو از اینکه هیچ تلاشی برای رشد روحم نکردم غمگین بشم!!!!

در حالی که حقیقت اینه که هیچ فرقی نمیکنه که جسم چه شکلی باشه ؛جسم فقط وجود داره تا اون روح رو دربربگیره و به اون شکل و شمایل بده اما ما آدما درست برعکس عمل میکنیم و در آخر زمانی که شبیه اون خوابم؛تو دل تاریکی فرومیریم به این فکر میکنیم که ای وای بر من؛من هنوز وقت نکرده بودم زندگیمو شروع کنم!!!!

به راستی که چه مضحک موجودیه آدمیه و چه مزخرف مکانیه این دنیا.....



هر دو هم سنیم اما این کجا و آن کجا؟!

باشگاهی که میرم بعد کلاس ما کلاس کیک بوکسینگ داره.

اونروز بعد کلاس خودم  لباس پوشیدنم یکم طول کشید دیدم بچه های کیک بوکسینگ اومدن و شروع کردن  به گرم کردن خودشون  ؛ رنج سنیشون احتمالا بین ۱۶تا۱۸ بودن همه از دم قد بلند صورتای ظریف و جوون لاغر و خوشتیپ و کلا خیلی خوشگل بودن همشون ؛هم خودشون هم لباساشون.

محو تماشاشون شده بودم ؛ تو همین حال به قول شاعر(مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو؛یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو)

یاد نوجوونی خودم افتادم و اون دوران تباه!

یادمه راهنمایی که بودم شیفتامون چرخشی بود و روزایی که شیفت عصر بودم یه بار مدرسه رفتنی غذا میخوردم؛بعد با خودم لقمه برمیداشتم که تو مدرسه گشنم شد بخورم بعدشم که مدرسه تعطیل میشد مث گرسنگان سومالی سریع خودمو به آشپزخونه وسروقت غذای مونده ظهر میرسوندمو مجددا دلی از عزا درمیاوردم...

حتی اگه میومدم و میدیدم که داداشم قبل من به دور دوم غذا رسیده و تمومش کرده قلبم تیر میکشیدو سریعا یا نیمرو واسه خودم درس میکردم یا سیب زمینی سرخ میکردم؛خلاصه تا خرخره غذا میخوردم اصلنم نمیفهمیدم که ممکنه اگه زیاد غذا بخورم چاق شم!

البته تا انتهای دوران راهنماییم با اینکه اینهمه میخوردم خبری از اضافه وزن نبود اما از اونجایی که من تازه تو دبیرستان به بلوغ رسیدم کم کم از همون دبیرستان احساس کردم دارم اضافه وزن پیدا میکنم اما خب چیز مهمی نبود!یعنی همه همکلاسیام همینجوری بودن هیچکس یه هیکلش اهمیت نمیداد؛نهایت تلاششون برای زیبایی یه پنکک و رژ و خط چشم بود و آرایش غلیظ رو جوشای  صورت پرمو!!!!!

منم یه پنکک خریده بودم و وقتی اونو رو موهای صورتم میزدم احساس زیبایی وصف ناپذیری بهم دست میداد احساس میکردم زیباترین دختر دنیا شدم!!!

تو کلاسمون چندتا دختر داشتیم که دوس پسر داشتن و پرحاشیه بودن فقط اونا بودن که دست به سیبیل و گاها به موهای صورتشون میزدن و اونام یکیشون چون دست به ابروهاش زده بود مجبور شده بود بره دفتر تعهد بده  کلا  اگه اصلاح میکردی یعنی یا ازدواج کردی یا خراب خانومی!!!

یکیشونم یه بار یواشکی به من گفت که موهای صورتشو دکلره کرده که بی رنگ بشن و مشخص نشن!من اونموقه ها اصلا نمیدونستم دکلره چیه و اولینباری بود که میشنیدم!

موهای صورت من زیاد مشخص نبود اما یه روزی یه ژیلت برداشتمو تصمیم گرفتم که سیبیلامو بزنم با خودم فکر کردم چون زیاد مشخص نیستن بعیده کسی متوجه بشه که زدمشون کم کم با خودم فکر کردم بذار موهای صورتمو هم بزنم و بعد وسوسه شدم یکم مویی که بین ابروهام بودم بزنم و این اشتباه خیلی بزرگم بود البته ابروهای من پیوندی نبودن اما به هر حال وقتی وسطشونو خالی کردم خیلی تابلو شد!!!

اونموقع هنوز متوجه نشده یودم که خیلی تابلوام و مامانمم چیزی نگفت منم فکر کردم حتما متوجه نشده وگرنه قیمه قیمه میشدم پس لابد اصلا تابلو نیس...

روز بعد که رفتم مدرسه متوجه نگاهای چپ چپ هم کلاسیام شدم دوست صمیمیم با خنده  گفت ازدواج کردی یا خراب خانوم شدی؟!اصلاح کردی عوضی؟!منه خنگ حتی نمیدونستم منظورش چیه!فکر میکردم فقط ابروهارو اصلاح میکنن گفتم نه بابا ببین ابروهام پره!گفت زر نزن  تابلویی بابا!!!

اینو که گفت انگار آب یخ ریختن رو سرم  دلم میخواس صورتمو قایم کنم....

یه استرس وحشتناکی گرفته بودتم چون دوباریم بابت پوشیدن شلوار جین تو مدرسه ناظممون بهم تذکر داده بودم(اونموقع ها مدارس هنوز لباس فرم نداشتن و فقط مدارس خاص مث غیرانتفاعی و تیزهوشان و اینا فرم داشتن ما سال سوم بودیم که تازه فرم تو مدارس دولتیم اجباری شد)درسته که لباس فرم نداشتیم اما پوشیدن شلوار لی ممنوع بود.

 حالا فکر میکردم چون دوبار تذکر شنیدم اینبار حتما از مدرسه زنگ میزنن والدینمو مامانم میفهمه و منو......

خلاصه اونروز هیچی از مدرسه نفهمیدم و بعدشم مدام به درگاه الهی زجه میزدم که زودتر سیبیلم دربیاد!!!!!! در این حد تباه بودم!بگذریم....

داشتم میگفتم کم کم آخرای دبیرستان بودم که صابون خرچنگ مد شد برای جوشای صورت و منم کوششی در جهت زیبایی کردم و اون صابونو تهیه کردم ....

خلاصه اونموقه ها نه تنها من که تقریبا کمتر کسی به هیکل و اندام اهمیت میداد و بیشتر دنیال زیبا کردن صورت بودن اونم چطوری!!!!!

خلاصه گذشت تا اینکه من ۱۸سالم بودو دیگه دانشگاه میرفتم کم کم احساس کردم دارم چاق میشم ....

همونموقه ها شانسی یه کتاب از آنتونی رابینز خوندم که یه جملش برام قابل تامل بود(عقل سالم در بدن سالم است)

و بعد تو همون کتاب روانشناسیش که به نظرم به سوی کامیابی(۱) بود روش های لاغر کردن و ورزش کردنو گفته بود .....

از اونموقه من  رژیم میوه و سبزیجات  و دویدنو شروع کردم  و خیلی سریع هیکلم خوب شد و بر اثر تغذیه خوب جوشای صورتمم به کلی از بین رفت....

بعدتر که دیگه ۲۰ سالو  رد کرده بودم تازه  رفتم باشگاه ثبتنام کردم اونم چی؟! (ایروبیک)

بعدتر رفتم کلاس زومبا که اونم بعد یه مدت  ممنوعش کردن....

خلاصه من وقتی هم سنو سال این بچه ها ۱۶تا۱۸سالم بود حتی به فکرمم نمیرسید که باید کمتر بخورم  که چاق نشم اونوقت اینا همه هیکلاشون عالی و از سالها پیشم رو رژیم و برنامه غذاییشون حساسن که یه وقت هیکلشون به هم نخوره واز همون اولم باشگاشون به راهه!!

البته که من هنوز خیلی از خصوصیات  نسل جدیدو نمیتونم هضم کنم و اصلا تایید نمیکنم اما اینکه از همون اول اینقد رو هیکلشون  حساسنو دوس دارم .....




دوستان خوب

یکی از دوستام هرچی تو اکسپلورش میبینه برا من میفرسته منم هربار الکی ری اکشن خنده میفرستم  که دلش نشکنه !


یه پیجیو تو اینستا خیلی دوس دارم اونم پیج berchistaaa اون دوتا  پسره خیلی خوبن خیلییییییی:)

 

این شبا شبهای ببره میبینیم حالا بچه جان لهجه اونارو گرفته بردمش کلاس با همون لهجه با مربیش حرف میزنه  :/

عاشق شیرفرهادم شده مدام میگه منو ببر پیش شیرفرهاد !!!!!!





پیری چه رنگیه؟!

موهای سفیدم زیاد شدن برا اینکه مشخص نشن مجبورم هی تند تند رنگشون کنم ....

معمولا قبل از اینکه بخوام جایی برم اولینکاری که میکنم موهامو رنگ میکنم  دیگه تو اینکار حرفه ای شدم  معمولا چندتا رنگ میخرمو ترکیبی یه چیزی درمیارم و سریع میذارم رو موهام....

اما خسته کنندست واقعا!آرایشگره میگفت موهاتو لایت کن  تا مجبور نباشی زیاد رنگ بذاری اما من دوس ندارم!

وقتی یه موهای سفیدم نگاه میکنم احساس میکنم  کم کم دارم پیر میشم  قبلنا ۳۰سالگیو شروع میانسالی در نظر میگرفتن اما حالا  وقتی دیدن دهه شصتیای مجرد زیاد شدن خواستن امیدی بهشون بدن و سن میانسالی رو بالا بردن تا دهه شصتیا افسرده نشن کار درستیم کردن البته...اما به نظر من همون سی سالگی آغاز میانسالیه آدم پخته تر میشه عقلش کاملتر میشه و دیگه از اون هیجانات طوفانی دهه بیست خبری نیست.



یه بنده خدایی تو فامیلمون داریم  برا خودش فیلسوف بزرگی شده  همیشه حرفاش فلسفی و سنگینه...

زندگی خیلی سختی داشته از بچگی تا همین الانش ؛

شوهرش سرطان گرفته بود  تنهایی همه جا برا مداوا میبردش و مدام شاکر خدا بود ....

یه روز به بابام گفتم بابا  به نظرم این بنده خدا از بس سختی کشیده واسه خودش فیلسوف شده به نظرم سختیان که آدمو بزرگ میکنن .

اما بابام گفت ببین فلانی(یکی دیگه) هم خیلی سختی کشیده اما میبینی که سخت افسرده شده ؛سختیا بعضیارو میسازنو بعضیارم نابود میکنن....

دیدم راست میگه خود من روزای سختی داشتم تو بعضیاشون بی قراری کردمو زمینو زمانو به هم ریختم  و باعث شد نابود شم تو بعضیاشونم تفکر کردم و باعث شد بزرگ شم  روحم بزرگ شه....

خیلی جاها لغزیدم خطا رفتم  و تا تهش رفتم  و اونوقت فهمیدم که تهش  فقط یه تاریکی مطلقه!!!اینکه آدم تو تاریکی ؛ راهای تاریک جدیدی کشف کنه و هی توشون غرق بشه هنر نیست این کاریه که همه میتونن بکنن؛بخدا همه میتونن!خیلی راحته؛کافیه هیچ خط قرمزی واسه خودت نداشته باشی و خودتو بندازی تو لجن اونوقت یکی یکی راه های کثافت کاری جلوت قد علم میکنن اصلا راهایی سراغت میان که به عقل جنم نمیرسه!اینو من میانسال دارم بهت میگم با بیشتر از ربع قرن تجربه!

اینکه آدم بتونه یه جایی به نفسش بگه نه اونوقته که هنر کرده اونوقته که کار بزرگی کرده اونوقته که رشد کردن روحشو میتونه ببینه...

میدونی آدم فقط جسم نیست!وقتی به جسم بیش از حد خودش بها بدی روحت نمیتونه رشد کنه!روحت کم کم احساس اسارت تو اون جسم میکنه چندباری فریاد میکشه و تو بهش میگی عذاب وجدان اما بعدش کم کم سکوت میکنه و تو راهیو که جسمت جلو روت گذاشته پیش میری اینقدر میری که دیگه به تهش میرسی!خسته ای اما نمیدونی دردت چیه!

میدونی اون خستگی روحته که احساس میکنه تو زندان جسمت گیر افتاده.

بخدا که من هروقت به خواسته های شیطانی وجودم  نه گفتم احساس کردم روحم بزرگتر شده اعتماد به نفسم بالاتر رفته منظورم اصلا شخص خاصی نیست منظورم خودمم تجربه هامو دارم میگم.

یه روزی تصمیم گرفتم خودمو تو بعضی جاها محدود کنم  یه خط قرمزایی واسه خودم تعیین کردم  احساس کردم همون خط قرمزام به من ارزش دادنو بزرگم کردن .

میای کامنت میذاریو  میگی که از پست قبلیم  معلومه من از اول خراب بودم؟!

دقیقا از کجاش معلومه؟!من اصلا ادعای پاکی ندارم اما تو برای این ادعات مدرکی داری که ثابت کنه من خراب بودم؟!

من نمیگم خراب هستم یا نیستم اما تو از کجای اون پست به این رسیدی که من از اولشم خراب بودم؟!!!

کسی که  این کامنتو امشب برام گذاشت واقعا حالمو گرفت با اینکه کمتر به این مدل پیاما اهمیت میدم اما این پیام یا تو حال بدی بهم رسید و یا به خاطر انرژی منفی بالاش رو روحم اثر گذاشت ....



دیت اول

امروز داشتم وسایلمو مرتب میکردم چشمم به یک جاسوئیچی افتاد از این جفتیا ...یاد دوران جهالتم افتادم ....

حدودا ۲۰سالم بود شکست عشقی خورده بودم رفتم با دوستم در موردش حرف زدم اونم گفت ولش کن بیا با یکی دوس شو اونو کلا فراموش میکنی !!!

منم به توصیه دوستم رفتم با یه پسر مشهدی دوس شدم پسره همشهریم نبود بعد اونموقه ها هنوز تلگرام و اینا نبود یاهو مسنجربودو نیمباز و آواکس و .....

با یاهو چت میکردیم عکسشو تو یاهو فرستاد و من نیز....

یه مدت طولانی فقط چت میکردیم همش میخواس بیاد شهرمون اما من دوس نداشتم از نزدیک ببینمش ترجیح میدادم رابطمون  تو همین حد بمونه .

یه بار خانوادگی رفته بودیم مشهد بهش گفتم مشهدیم  کلی اصرار کرد که بریم همو از نزدیک ببینیم  منم خانوادمو پیچوندم و گفتم میخوام برم زیارت !

به پسره گفتم اگه میخوای منو ببینی بیا حرم !!!!!!!!:))))

بالاخره زمانای ما هنوز اعتقادایی بود:)

رفتم دم حرم یه چادر رنگی امانت گرفتمو رفتم داخل ....

رفتیم حرم صحن انقلاب من رو فرش نشسته بودم اون از دور اومد من یه چادر رنگی رو سرم بود قیافشو از دور دیدم شناختم  اما چیزی نگفتم  داشت زنگ میزد و من جواب نمیدادم  میخواستم اول خوب ببینمش بعد باهاش حرف بزنم .با همون چادر رنگی صورتمو نصفه نیمه پوشونده بودم  که نشناسدم:)

بعد یه ربع معطل کردنش بهش گفتم کدوم سمتو نگاه کنه و اونم تا منو دید شناخت و با خنده اومد طرفم ....

پسره تقریبا هم سنو سالم بود خودش کاملا شبیه عکساش بود فقط قدش کوتاهتر از چیزی بود که تو عکساش نشون میداد؛ فقط چند سانت از من بلندتر بود اما تو ذوق نمیزد چون مرتب و تمیز بود  اما برای من واقعا فقط جنبه سرگرمی داشت همونجا توصحن چن دیقه ای نشستیم .

من هیچی نمیگفتم اما اون دلش میخواست حرف بزنیم یکم حرف زد و من فقط گوش دادم ....یکم که حرف زد حوصلم سر رفت گفتم من دیگه باید برم خانوادم نگرانم میشن اصرار میکرد که بریم یه جای دیگه بشینیم اما من قبول نمیکردم  آخرش گفت پس بیا یه سر بریم بازار رضا بگردیم ...

منم  گفتم باشه رفتیم اونجا این جاسوئیچیو خرید از این آهنرباییا ....یکیشو داد به من و یکیشم برا خودش برداشت و همونجا کلیدشو انداخت توش منم انداختمش تو کیفم و گفتم باید برگردم گفت پس منم  باهات میام تا دم هتل بعد برمیگردم خونمون گفتم اوکی .

تاکسی گرفت بعد خواس پیشم بشینه سریع کیفمو کنارم گذاشتم :)))

چند روزی مشهد بودیم و اون خیلی اصرار داشت تا دوباره همو ببینیم اما من نمیخواستم و هردفعه یه جور میپیچوندم ...

چند باری با وجود فاصله زیاد شهرامون اومد  شهرمون واسه دیدنم ؛ نهایتا ۵ بار همو از نزدیک دیدیم!بقیش چت بود.

تو تمام مدت هیچ حسی جز یک دوست بهش نداشتم  اما اون خیلی اصرار داشت که بیاد خاستگاریم!!!!!هم سنو سال خودم بود حدودا ۲۰ساله اما میگفت که مامانمو میگم بیاد خاسگاریت حتی یه بار زنگ زد که من با مامانش حرف بزنم!!!!

راستش اون بیشتر جنبه سرگرمی برام داشت اما انگار برا اون اینطور نبود!جدی گرفته بود!

کم کم از اصراراش خسته شدم و خطمو عوض کردم  و خب ماجرا طولانیه.....

 احساس کردم دل پسره رو بدجور شکوندم  احساس میکردم چون اولین دوس دخترش بودم باعث شده بود تا این حد بهم وابسته بشه.یه مدت عذاب وجدان خیلی بدی گرفته بودم  .....ا

بعدترها  که آبا از آسیاب افتاد رفتم چکش کردم دیدم  انگار رفته با یه دختر دیگه دوس شده از حسادت داشتم میمردم!!!!!پسره اصلا برام جدی نبودا اما همینکه فهمیدم با یکی دیگه دوس شده خیلی حالم گرفته شد!اما نرفتم سمتش فقط حالم یه مدت بد بود و بعدش کلا فراموشش کردم....

بله خلاصه قدیما ماها یه اعتقاداتی داشتیم با چادر رنگی میرفتیم سرقرار  قرارامونم تو حرم بود:))))