دیت اول

امروز داشتم وسایلمو مرتب میکردم چشمم به یک جاسوئیچی افتاد از این جفتیا ...یاد دوران جهالتم افتادم ....

حدودا ۲۰سالم بود شکست عشقی خورده بودم رفتم با دوستم در موردش حرف زدم اونم گفت ولش کن بیا با یکی دوس شو اونو کلا فراموش میکنی !!!

منم به توصیه دوستم رفتم با یه پسر مشهدی دوس شدم پسره همشهریم نبود بعد اونموقه ها هنوز تلگرام و اینا نبود یاهو مسنجربودو نیمباز و آواکس و .....

با یاهو چت میکردیم عکسشو تو یاهو فرستاد و من نیز....

یه مدت طولانی فقط چت میکردیم همش میخواس بیاد شهرمون اما من دوس نداشتم از نزدیک ببینمش ترجیح میدادم رابطمون  تو همین حد بمونه .

یه بار خانوادگی رفته بودیم مشهد بهش گفتم مشهدیم  کلی اصرار کرد که بریم همو از نزدیک ببینیم  منم خانوادمو پیچوندم و گفتم میخوام برم زیارت !

به پسره گفتم اگه میخوای منو ببینی بیا حرم !!!!!!!!:))))

بالاخره زمانای ما هنوز اعتقادایی بود:)

رفتم دم حرم یه چادر رنگی امانت گرفتمو رفتم داخل ....

رفتیم حرم صحن انقلاب من رو فرش نشسته بودم اون از دور اومد من یه چادر رنگی رو سرم بود قیافشو از دور دیدم شناختم  اما چیزی نگفتم  داشت زنگ میزد و من جواب نمیدادم  میخواستم اول خوب ببینمش بعد باهاش حرف بزنم .با همون چادر رنگی صورتمو نصفه نیمه پوشونده بودم  که نشناسدم:)

بعد یه ربع معطل کردنش بهش گفتم کدوم سمتو نگاه کنه و اونم تا منو دید شناخت و با خنده اومد طرفم ....

پسره تقریبا هم سنو سالم بود خودش کاملا شبیه عکساش بود فقط قدش کوتاهتر از چیزی بود که تو عکساش نشون میداد؛ فقط چند سانت از من بلندتر بود اما تو ذوق نمیزد چون مرتب و تمیز بود  اما برای من واقعا فقط جنبه سرگرمی داشت همونجا توصحن چن دیقه ای نشستیم .

من هیچی نمیگفتم اما اون دلش میخواست حرف بزنیم یکم حرف زد و من فقط گوش دادم ....یکم که حرف زد حوصلم سر رفت گفتم من دیگه باید برم خانوادم نگرانم میشن اصرار میکرد که بریم یه جای دیگه بشینیم اما من قبول نمیکردم  آخرش گفت پس بیا یه سر بریم بازار رضا بگردیم ...

منم  گفتم باشه رفتیم اونجا این جاسوئیچیو خرید از این آهنرباییا ....یکیشو داد به من و یکیشم برا خودش برداشت و همونجا کلیدشو انداخت توش منم انداختمش تو کیفم و گفتم باید برگردم گفت پس منم  باهات میام تا دم هتل بعد برمیگردم خونمون گفتم اوکی .

تاکسی گرفت بعد خواس پیشم بشینه سریع کیفمو کنارم گذاشتم :)))

چند روزی مشهد بودیم و اون خیلی اصرار داشت تا دوباره همو ببینیم اما من نمیخواستم و هردفعه یه جور میپیچوندم ...

چند باری با وجود فاصله زیاد شهرامون اومد  شهرمون واسه دیدنم ؛ نهایتا ۵ بار همو از نزدیک دیدیم!بقیش چت بود.

تو تمام مدت هیچ حسی جز یک دوست بهش نداشتم  اما اون خیلی اصرار داشت که بیاد خاستگاریم!!!!!هم سنو سال خودم بود حدودا ۲۰ساله اما میگفت که مامانمو میگم بیاد خاسگاریت حتی یه بار زنگ زد که من با مامانش حرف بزنم!!!!

راستش اون بیشتر جنبه سرگرمی برام داشت اما انگار برا اون اینطور نبود!جدی گرفته بود!

کم کم از اصراراش خسته شدم و خطمو عوض کردم  و خب ماجرا طولانیه.....

 احساس کردم دل پسره رو بدجور شکوندم  احساس میکردم چون اولین دوس دخترش بودم باعث شده بود تا این حد بهم وابسته بشه.یه مدت عذاب وجدان خیلی بدی گرفته بودم  .....ا

بعدترها  که آبا از آسیاب افتاد رفتم چکش کردم دیدم  انگار رفته با یه دختر دیگه دوس شده از حسادت داشتم میمردم!!!!!پسره اصلا برام جدی نبودا اما همینکه فهمیدم با یکی دیگه دوس شده خیلی حالم گرفته شد!اما نرفتم سمتش فقط حالم یه مدت بد بود و بعدش کلا فراموشش کردم....

بله خلاصه قدیما ماها یه اعتقاداتی داشتیم با چادر رنگی میرفتیم سرقرار  قرارامونم تو حرم بود:))))

نظرات 3 + ارسال نظر
؛؛ یکشنبه 18 شهریور 1403 ساعت 15:14

اومدی زیارت یا که چشم چرونی؟

بخدا رفته بودم امام رضا دعا کنم شمعی که نذر کرده بودم واسه تو ادا کنم:)))

متین یکشنبه 18 شهریور 1403 ساعت 07:03 https://matinzandy.blogsky.com/

سلام
میدونی خیلی کار بدی کردی دلم سوخت برای پسر مردم

دلشو شکستی آخه اون چه روشی بریا کات کردن بوده طفلی چند بار اومده دیدنت اییییییییییییییی خدا دلم ریش شد

میدونم .حماقت که شاخو دم نداره!خودمم عذاب وجدان بدی گرفته یودم نادونی کردم بعدشم تا حدی تاوان دادم تو زندگیم که همش فکر میکردم آه اون بنده خدا بود.

حمید یکشنبه 18 شهریور 1403 ساعت 01:44

بدترین کار تو دنیا اینه با احساسات یکنفر بازی کنی. مخصوصا اگه مجرد باشه و بدتر اگه آدم احساسی باشه.
ولی اونی که میره سراغ یکی دیگه یعنی اونقدرا احساسی نیست.

کاملا حرفتو قبول دارم بدترین کار دنیا اینه که با احساس یه نفر بازی کنی .

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد