مرگ

چند روز پیش صب ساعتای ۱۰صبح خبر مرگ یک پسر جوون از همسایه هارو شنیدم البته این پسر از سرطان داشت و این اواخر زجر خیلی زیادی داشت میکشید و تا شب نشده دوتا خبر مرگ دیگه هم شنیدم .که باز یکیش یه پسر جوون متولد ۷۳بود و اون یکی یک مرد هفتاد و خورده ای ساله.....

روزم ساخته شد!!!!!!

به نظرم اینکه آدم تو یک روز سه تا خبر مرگ همزمان بشنوه زیاد طبیعی نیست!

اون روز تمام فکرم روی مرگ بود به این فکر میکردم که اون پسره که داداش دوستم بودو کاملا سرحال بود و اصلا انتظار مرگ؛ نداشت چطوری یهو تو لحظه مرد؟!صدبار احساس اون لحظه پسره رو تجسم کردم!مثلا فکر کن: ۳۰سالته و تو یه مهمونی  در حال رقصی و تو همین حین که مستی یهو پات پیچ میخوره و میوفتی تو استخر و کسی هم نمیتونه کمکت کنه و در همون لحظه یه صدای بووووووووووق تو سرت میپیچه و تمام......

یهو همه چیز از جلو چشمات محو میشه همه زندگیت همه برنامه هات!تو هنوز هزار تا برنامه برای زندگیت داشتی و در سرخوشترین حال؛ زمانی که حتی یک درصد هم فکرشو نمیکردی یهو زمان رفتنت میرسه!

ناگهان چقدر زود دیر میشود!

من نمیدونم اونور چه شکلیه و مردن چطوریه!!!اما به وجود روح اعتقاد دارم  و مطمینم اون پسر وقتی مرد روحش شوکه شد!

شاید شبیه همون خواب من بود تو سالها پیش.....

من قبلترا فوبیای غرق شدن داشتم ؛همیشه فکر میکردم بدترین مرگ ؛زمان غرق شدن اتفاق میوفته و با خودم میگفتم چقدر وحشتناکه که آدم تو دریا غرق بشه؛فکر کن  کلی دستو پا بزنی وتو اون حجم از آب؛ وحشت تمام وجودتو بگیره ؛و کسی نباشه که نجاتت بده !چقدر وحشتناکه!!! 

اما یک شب یه خواب عجیبی دیدم :من سوار یه کشتی بودم و توی دریا در حرکت بودم و تو یک لحظه طوفان شد و کشتی میخواست غرق بشه ؛تو اون لحظه من شوکه شده بودم و فکر میکردم وااااای چقدر وحشتناکه من الان غرق میشم !

اما چه اتفاقی افتاد؟!

من خیلی راحت و آروم داشتم به داخل آب میرفتم ؛اول از پاهام شروع شد و کم کم همینجور به صورت عمودی بدنم به داخل آب رفت و در آخر صورتم! و من خیلی آروم بودم و هیچ تلاشی نمیکردم ؛وقتی صورتم وارد آب شد دیگه همه چیز سیاه شد!!!سیاه سیاه!!!!!!!

اصلا درد نداشت!!!اصلا هم سخت نبود اما تو همون حین فهمیدم که من مُردم!!!

یهو یه حسرت عمیییییییق همه وجودمو گرفت ؛یه غم واندوه و  حسرت وصف نشدنی!!!

با خودم گفتم یعنی تموم شد؟!همه چیز تموم شد؟!همین بود؟!!!!

ای وااای من چقدر کار نیمه تموم دارم!ای وای برنامه های زندگیم!!!

وای بر من! حالا چی میشه؟!!!!

متوجه این بودم که  این تاریکی به خاطر کارای بدمه!با خودم میگفتم وااااای تموم شد!!!!چقدر بد تموم شد!!!!

یهو وحشت همه وجودمو گرفت دلم میخواست یکیو پیدا کنم که بهش التماس کنم برم گردونه به زندگیم اما هیچکس نبود!!!تاریکی مطلق بود!!!

اون لحظه از خواب پریدم و ترس از غرق شدنم همزمان با اون خواب تموم شد!انگار فهمیدم که غرق شدن هیچ دردی نداره و درد اصلی یه جای دیگست!

به خاطر اون خوابم مدتها ذهنم درگیر بود ؛از اون خوابایی بود که میرن تو روح و روان آدمو ولت نمیکنن.....

حالا فکر میکنم مرگ اون پسره ۳۰ساله هم همینطوری بود؛یهویی و تو اوج سرخوشی ......

احتمالا اون پسره آخرینباری که داشت از خونش بیرون میرفت با عجله از عزیزانش خداحافظی کرد و فکر نمیکرد که این آخرینباری باشه که باهاشون خداحافظی میکنه و بعد وقتی به سمت در راه افتاد و لحظه آخر در رو بست فکرشو نمیکرد که این آخرینباری باشه که درو میبنده ؛و حتی فکر نمیکرد این آخرین قدماش تو اون خیابون باشه.....

چقدر مردن میتونه یهویی باشه!

من تو اون روز سه تا خبر مرگ رو شنیدم که البته یکی دیگشون هم جوون بود اما هیچکدوم به اندازه این یکی منو تو فکر نبرد...

اون پسره سرطانی شاید از مدتها قبلتر خودشو برای مرگ آماده کرده بود ؛درسته که تو زندگیش سختیای خیلی وحشتناکی کشیده بود مخصوصا این اواخر که حتی بازگو کردن دردایی که کشیده بود هم باعث میشه روح آدم درد بکشه اما خب به هر حال مرگ رو خیلی دور از خودش نمیدونست ؛یا اون پیر مردی که نزدیک به هشتاد سالش بود هم باز میدونست که دیر یا زود رفتنیه و شاید مقدمات رفتنشو هم فراهم کرده بود ؛اما این پسره.....

حالا چه فرقی میکنه اون کالبدی که سی سال اون روحو تو خودش جا داده چه شکلی بوده؟!زشت بوده یا زیبا!!!واقعا چه فرقی میکنه؟!!!

هممون درگیر اینیم که کدوم کرمو بخریم کدوم عمل زیباییو انجام بدیم یا چی بخوریم  و چه ورزشایی بکنیم  تا پوستمون خوب بمونه ؛شدیدا درگیر زیباکردن ظاهرمونیم اما کمتر پیش میاد که یکیمون به اون روحی که تو وجودمونه هم فکر کنیم!!!!

من خودم حاضرم میلیونها خرج پوست و ظاهرم کنم  اما وقتی میخوام به یک کتاب برای رشد روحم پول بدم هزاربار حساب کتاب میکنم و آخرش در بهترین حالت؛ نسخه رایگانشو تو اینترنت پیدا میکنم و اونم چون پولی بابتش هزینه نکردم میذارم کنار برای روز مبادا تا بخونمش!!!!!

به راستی آدمی چیه؟!جسمه؟روحه؟!یا ترکیبی از هر دو؟!!!

کدومشو باید رشد بدیم؟!

ما تمام تلاشمونو گذاشتیم برای این جسم!

چند وقت پیش رفتم جلو آینه از اینکه ریشه سفید موهامو دیدم که زیاد شدن  حس خیلی پیدا کردمو تا مدتها ذهنم دگیرش بود!

اما تا حالا نشده یک روز صب بیدار شمو از اینکه هیچ تلاشی برای رشد روحم نکردم غمگین بشم!!!!

در حالی که حقیقت اینه که هیچ فرقی نمیکنه که جسم چه شکلی باشه ؛جسم فقط وجود داره تا اون روح رو دربربگیره و به اون شکل و شمایل بده اما ما آدما درست برعکس عمل میکنیم و در آخر زمانی که شبیه اون خوابم؛تو دل تاریکی فرومیریم به این فکر میکنیم که ای وای بر من؛من هنوز وقت نکرده بودم زندگیمو شروع کنم!!!!

به راستی که چه مضحک موجودیه آدمیه و چه مزخرف مکانیه این دنیا.....



نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد