پیری چه رنگیه؟!

موهای سفیدم زیاد شدن برا اینکه مشخص نشن مجبورم هی تند تند رنگشون کنم ....

معمولا قبل از اینکه بخوام جایی برم اولینکاری که میکنم موهامو رنگ میکنم  دیگه تو اینکار حرفه ای شدم  معمولا چندتا رنگ میخرمو ترکیبی یه چیزی درمیارم و سریع میذارم رو موهام....

اما خسته کنندست واقعا!آرایشگره میگفت موهاتو لایت کن  تا مجبور نباشی زیاد رنگ بذاری اما من دوس ندارم!

وقتی یه موهای سفیدم نگاه میکنم احساس میکنم  کم کم دارم پیر میشم  قبلنا ۳۰سالگیو شروع میانسالی در نظر میگرفتن اما حالا  وقتی دیدن دهه شصتیای مجرد زیاد شدن خواستن امیدی بهشون بدن و سن میانسالی رو بالا بردن تا دهه شصتیا افسرده نشن کار درستیم کردن البته...اما به نظر من همون سی سالگی آغاز میانسالیه آدم پخته تر میشه عقلش کاملتر میشه و دیگه از اون هیجانات طوفانی دهه بیست خبری نیست.



یه بنده خدایی تو فامیلمون داریم  برا خودش فیلسوف بزرگی شده  همیشه حرفاش فلسفی و سنگینه...

زندگی خیلی سختی داشته از بچگی تا همین الانش ؛

شوهرش سرطان گرفته بود  تنهایی همه جا برا مداوا میبردش و مدام شاکر خدا بود ....

یه روز به بابام گفتم بابا  به نظرم این بنده خدا از بس سختی کشیده واسه خودش فیلسوف شده به نظرم سختیان که آدمو بزرگ میکنن .

اما بابام گفت ببین فلانی(یکی دیگه) هم خیلی سختی کشیده اما میبینی که سخت افسرده شده ؛سختیا بعضیارو میسازنو بعضیارم نابود میکنن....

دیدم راست میگه خود من روزای سختی داشتم تو بعضیاشون بی قراری کردمو زمینو زمانو به هم ریختم  و باعث شد نابود شم تو بعضیاشونم تفکر کردم و باعث شد بزرگ شم  روحم بزرگ شه....

خیلی جاها لغزیدم خطا رفتم  و تا تهش رفتم  و اونوقت فهمیدم که تهش  فقط یه تاریکی مطلقه!!!اینکه آدم تو تاریکی ؛ راهای تاریک جدیدی کشف کنه و هی توشون غرق بشه هنر نیست این کاریه که همه میتونن بکنن؛بخدا همه میتونن!خیلی راحته؛کافیه هیچ خط قرمزی واسه خودت نداشته باشی و خودتو بندازی تو لجن اونوقت یکی یکی راه های کثافت کاری جلوت قد علم میکنن اصلا راهایی سراغت میان که به عقل جنم نمیرسه!اینو من میانسال دارم بهت میگم با بیشتر از ربع قرن تجربه!

اینکه آدم بتونه یه جایی به نفسش بگه نه اونوقته که هنر کرده اونوقته که کار بزرگی کرده اونوقته که رشد کردن روحشو میتونه ببینه...

میدونی آدم فقط جسم نیست!وقتی به جسم بیش از حد خودش بها بدی روحت نمیتونه رشد کنه!روحت کم کم احساس اسارت تو اون جسم میکنه چندباری فریاد میکشه و تو بهش میگی عذاب وجدان اما بعدش کم کم سکوت میکنه و تو راهیو که جسمت جلو روت گذاشته پیش میری اینقدر میری که دیگه به تهش میرسی!خسته ای اما نمیدونی دردت چیه!

میدونی اون خستگی روحته که احساس میکنه تو زندان جسمت گیر افتاده.

بخدا که من هروقت به خواسته های شیطانی وجودم  نه گفتم احساس کردم روحم بزرگتر شده اعتماد به نفسم بالاتر رفته منظورم اصلا شخص خاصی نیست منظورم خودمم تجربه هامو دارم میگم.

یه روزی تصمیم گرفتم خودمو تو بعضی جاها محدود کنم  یه خط قرمزایی واسه خودم تعیین کردم  احساس کردم همون خط قرمزام به من ارزش دادنو بزرگم کردن .

میای کامنت میذاریو  میگی که از پست قبلیم  معلومه من از اول خراب بودم؟!

دقیقا از کجاش معلومه؟!من اصلا ادعای پاکی ندارم اما تو برای این ادعات مدرکی داری که ثابت کنه من خراب بودم؟!

من نمیگم خراب هستم یا نیستم اما تو از کجای اون پست به این رسیدی که من از اولشم خراب بودم؟!!!

کسی که  این کامنتو امشب برام گذاشت واقعا حالمو گرفت با اینکه کمتر به این مدل پیاما اهمیت میدم اما این پیام یا تو حال بدی بهم رسید و یا به خاطر انرژی منفی بالاش رو روحم اثر گذاشت ....



دیت اول

امروز داشتم وسایلمو مرتب میکردم چشمم به یک جاسوئیچی افتاد از این جفتیا ...یاد دوران جهالتم افتادم ....

حدودا ۲۰سالم بود شکست عشقی خورده بودم رفتم با دوستم در موردش حرف زدم اونم گفت ولش کن بیا با یکی دوس شو اونو کلا فراموش میکنی !!!

منم به توصیه دوستم رفتم با یه پسر مشهدی دوس شدم پسره همشهریم نبود بعد اونموقه ها هنوز تلگرام و اینا نبود یاهو مسنجربودو نیمباز و آواکس و .....

با یاهو چت میکردیم عکسشو تو یاهو فرستاد و من نیز....

یه مدت طولانی فقط چت میکردیم همش میخواس بیاد شهرمون اما من دوس نداشتم از نزدیک ببینمش ترجیح میدادم رابطمون  تو همین حد بمونه .

یه بار خانوادگی رفته بودیم مشهد بهش گفتم مشهدیم  کلی اصرار کرد که بریم همو از نزدیک ببینیم  منم خانوادمو پیچوندم و گفتم میخوام برم زیارت !

به پسره گفتم اگه میخوای منو ببینی بیا حرم !!!!!!!!:))))

بالاخره زمانای ما هنوز اعتقادایی بود:)

رفتم دم حرم یه چادر رنگی امانت گرفتمو رفتم داخل ....

رفتیم حرم صحن انقلاب من رو فرش نشسته بودم اون از دور اومد من یه چادر رنگی رو سرم بود قیافشو از دور دیدم شناختم  اما چیزی نگفتم  داشت زنگ میزد و من جواب نمیدادم  میخواستم اول خوب ببینمش بعد باهاش حرف بزنم .با همون چادر رنگی صورتمو نصفه نیمه پوشونده بودم  که نشناسدم:)

بعد یه ربع معطل کردنش بهش گفتم کدوم سمتو نگاه کنه و اونم تا منو دید شناخت و با خنده اومد طرفم ....

پسره تقریبا هم سنو سالم بود خودش کاملا شبیه عکساش بود فقط قدش کوتاهتر از چیزی بود که تو عکساش نشون میداد؛ فقط چند سانت از من بلندتر بود اما تو ذوق نمیزد چون مرتب و تمیز بود  اما برای من واقعا فقط جنبه سرگرمی داشت همونجا توصحن چن دیقه ای نشستیم .

من هیچی نمیگفتم اما اون دلش میخواست حرف بزنیم یکم حرف زد و من فقط گوش دادم ....یکم که حرف زد حوصلم سر رفت گفتم من دیگه باید برم خانوادم نگرانم میشن اصرار میکرد که بریم یه جای دیگه بشینیم اما من قبول نمیکردم  آخرش گفت پس بیا یه سر بریم بازار رضا بگردیم ...

منم  گفتم باشه رفتیم اونجا این جاسوئیچیو خرید از این آهنرباییا ....یکیشو داد به من و یکیشم برا خودش برداشت و همونجا کلیدشو انداخت توش منم انداختمش تو کیفم و گفتم باید برگردم گفت پس منم  باهات میام تا دم هتل بعد برمیگردم خونمون گفتم اوکی .

تاکسی گرفت بعد خواس پیشم بشینه سریع کیفمو کنارم گذاشتم :)))

چند روزی مشهد بودیم و اون خیلی اصرار داشت تا دوباره همو ببینیم اما من نمیخواستم و هردفعه یه جور میپیچوندم ...

چند باری با وجود فاصله زیاد شهرامون اومد  شهرمون واسه دیدنم ؛ نهایتا ۵ بار همو از نزدیک دیدیم!بقیش چت بود.

تو تمام مدت هیچ حسی جز یک دوست بهش نداشتم  اما اون خیلی اصرار داشت که بیاد خاستگاریم!!!!!هم سنو سال خودم بود حدودا ۲۰ساله اما میگفت که مامانمو میگم بیاد خاسگاریت حتی یه بار زنگ زد که من با مامانش حرف بزنم!!!!

راستش اون بیشتر جنبه سرگرمی برام داشت اما انگار برا اون اینطور نبود!جدی گرفته بود!

کم کم از اصراراش خسته شدم و خطمو عوض کردم  و خب ماجرا طولانیه.....

 احساس کردم دل پسره رو بدجور شکوندم  احساس میکردم چون اولین دوس دخترش بودم باعث شده بود تا این حد بهم وابسته بشه.یه مدت عذاب وجدان خیلی بدی گرفته بودم  .....ا

بعدترها  که آبا از آسیاب افتاد رفتم چکش کردم دیدم  انگار رفته با یه دختر دیگه دوس شده از حسادت داشتم میمردم!!!!!پسره اصلا برام جدی نبودا اما همینکه فهمیدم با یکی دیگه دوس شده خیلی حالم گرفته شد!اما نرفتم سمتش فقط حالم یه مدت بد بود و بعدش کلا فراموشش کردم....

بله خلاصه قدیما ماها یه اعتقاداتی داشتیم با چادر رنگی میرفتیم سرقرار  قرارامونم تو حرم بود:))))

هزاران زندگی

وقتی باردار بودم استرس خیلی زیادیو تحمل میکردم اما هیچ مشکل جسمی نداشتم خیلی سبک و راحت بودم و تقریبا اصلا تو مدت بارداریم اذیت نشدم این خودش یه اتفاق خوب و خوشایند تو زندگیم بود اما حال بد روحیم و استرسا و نگرانیام نذاشت که زیاد از اون حال جسمی خوبم بهره ببرم....

دلم میخواست کنار پنجره اتاقم بشیم و کتاب بخونم و همزمان بارش بارانو تماشا کنم ....

یا دلم میخواست شعر و متن عاشقانه بنویسم .....

دلم میخواست موسیقی بی کلام پلی کنمو خودمو تو رویا غرق کنم تو رویایی که منو بچم باهمیم  و همه استرسام تموم شدن....

حتی رفتم یه سررسید خریدم تا وقتی بچه به دنیا اومد خاطرات روزانه و تک تک حرکاتشو توش بنویسم و عکس بگیرمو ضمیمه سررسید کنم و وقتی بچه بزرگ شد بهش بدم ....

اما چیکار کردم؟!هیچی!

تمام مدت بارداریمو با استرس گذروندم بعدشم کلا خودمو فراموش کردم!!!!!منه قبل بچه با منه بعد بچه زمین تا آسمون فرق کرد!!!

الان میفهمم که من دوسال اول بچه دار شدن افسردگی گرفته بودم اما خودم متوجهش نبودم!

من یه دختر شاد و پرانرژی بودم که حقیقتا هیچکس جز خودم برام مهم نبود اصلا مسولیت پذیر نبودم و فقط کارای خودمو هر طور که دلم میخواس انجام میدادم ؛پر از انرژی پر از هیجان و پر از کنجکاوی.....

خب  اصلا دختر آرومی نبودم  ...سرکار میرفتمو تو اجتماع بودم ...

اما بعد بچه دار شدن یهو یه حجم عظیم مسولیت رو سرم ریخت!!!!

من هیچی از بچه داری نمیدونستم یخدا هیچی!!!!!

حتی یه دونه کتابم در مورد بچه نخونده بودم و از اونجاییم که دوروبرم  زیاد بچه ندیده بودم اصلا نمیدونستم باید با بچه چیکار کنم!!!

یه موجود ضعیف یهو به من سپرده شد و ازم انتظار میرف که من مراقبش باشم!!!این خیلی عجیب بود!

یهو مامانم رفت خونه خودش و من موندم و بچه با انبوهی مسولیت!!!

گشنه میشد؛ جیش میکرد تشنه میشد مریض میشد و من اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم گیجو منگ منتظر میموندم معجزه ای اتفاق بیوفته و من از اون حال بیرون بیام !!!!

گیج شده بودم ترسیده بودم مدام به مامان و خواهرم زنگ میزدمو  ازشون راهنمایی میخواستم .....

زنگ میزدم مامان بچه گریه میکنه چیکارش کنم؟!میگفت شیرش بده میگفتم بابا همین چن ساعت پیش شیر خورده . مامانم پشت گوشی از خنگیم هنگ میکرد و میگفت آخرش تو بچه رو میکشی!

منی که حتی مسولیت خودمو هم قبول نمیکردم یهو مجبور بودم مسولیت کامل یه آدم دیگه رو هم قبول کنم!!!!

همش فکر میکردم یه خوابه یه کابوسه!

خیلی سخت بود؛من تو اون دوسال پخته که چه عرض کنم قشنگ سوختم......

بعدش کم کم به خودم نگا کردم دیدم خیلی از اون ستاره قبلی فاصله گرفتم!

منی که شدیدا رفیق باز بودم مدتها بود حتی به تماسای دوستام جواب نمیدادم؛هیچ قراری قبول نمیکردم و فقط و فقط درگیر بچه بودم....

یهو به خودم اومدم دیدم دلم کاملا مرده!طبع شعرم خشکیده و....

حالا بچه دوسالش شده بودو به طبع دردسرشم کمتر....

یه وقتایی به همسر میسپردمو باشگاه میرفتم و مجددا با دوستام قرار میذاشتم و میرفتیم گردش و کم کم بعد یکسال یهتر شدم اما شاید به اقتضای سن یا اتفاقات زیاد و تجربه های فراوان دیگه اون هیجان قبلو ندارم !

از اون شیطنتا  دیگه خبری نیست!یه وقتایی دلم میخواد غرق گذشته بشمو به یه خاطراتی فکر کنم که احساس میکنم خیلی ازم دور شدن ...

دلم میخواد به احساسات و عشقای اون موقع فکر کنم و حال خوبشونو دوباره تو دلم زنده کنم....

البته اگه منطقی هم به قضیه نگاه کنیم در خوشبینانه ترین حالت من نصف راهمو اومدم تجربه ها و اتفاقات  زیادیو از سر گذروندم و طبیعیه  که آرومتر بشم ....

زندگی همینه؛چشم به هم زدم دیدم تو آستانه ۳۶سالگیم!کی فکرشو میکرد من یه روزی روی زمین پا بذارمو نزدیک به ۳۶ سال هم زندگی کنم؟!!

از زندگیم ناراضی نیستم چون خیلی چیزارو تجربه کردم خیلی جاها به بن بست خوردمو گریه کردم خیلی وقتا فکر کردم میمیرم اما نمردمو   ادامه دادم ؛گریه کردمو خندیدم...عاشق شدمو  فارغ شدم ؛شکست خوردمو ادامه دادم؛ازدواج کردمو بچه دار شدم ؛شیطنت کردمو آروم شدم...

تو وجود من هنوز عشق هست  به نظر من هنوزم زندگی زیباست چون هر روز صبح خورشید طلوع میکنه و من میتونم روشنایی روزو ببینم ؛هر روز میتونم گلامو آب بدم و براشون موسیقی بذارم؛میتونم بچمو تو آغوشم بکشمو بهش عشق بدم؛میتونم تو فکرم به سالها قبل برگردم و شعله  عشق رو تو وجودم روشن نگه دارم؛میتونم به فرداهای قشنگ فکر کنمو لبخند بزنم میتونم روحمو رشد بدمو  اوج بگیرم .....




همسایه شوهر دزد

چیه مد شده آدمای غیراجتماعی بیخود و بی ادب یاد گرفتن هی بیشعوریاشونو میذارن به حساب درونگرا بودنشون....

بابا آدمی که برخورد اجتماعی بلد نیس درونگرا نیس بیشعوره!

..........

دو روز پیش سوار آسانسور بودم تو طبقه پایین نگه داشتو زنوشوهر همسایه سوار شدن منم بهشون سلام دادمو شوهره هم باهام احوالپرسی کرد یهو دیدم چشای زنه یه جوری شد!!!اول منو سرتاپا برانداز کرد بعدشم یه نگاه بریم خونه جرت میدمی به شوهرش بعدشم لام تا کام دیگه بام حرفی نزد!در حالی که من قبلا هم با همین زنه معاشرت داشتیم و یه جورایی دوست بودیم و حرف میزدیم...

من فکردم اشتباه میکنم و بیخودی همچین فکری کردم اما امروز دوباره زنه رو دیدم و وقتی بش سلام دادم یه جواب کوتاه بادکرده بهم دادو رفت!!!!!!

اصن این به حدی بهم برخورده که نمیتونم هضمش کنم!

بخدا شوهرش یه یکو نیم متری خپل و زشته که پنجاه سالم سنشه  آخه چرا باید از احوالپرسی با اون عتیقه ناراحت بشه؟!!!!خوبه خودم دومتر شوهر دارما!

الان حال این مطلقه های طفلکیو میفهمم که میگن بعضی زنا همچین رفتار میکنن انگار میخوایم شوهرشونو بدزدیم !مگه من چه سر و سری میتونم با این آدم داشته باشم؟!من فقط به رسم ادب باهاش سلام دادم اصن اگه سلام نمیدادم بی ادبی نبود؟!!!فکر نمیکرد چقدر بیشعورم؟!

من  اگه خودم  تو همچین موقعیتی با شوهرم بودمو زن همسایه فقط به من سلام میدادو به شوهرم نه ؛فکر میکردم چقد گاوه طرف!




چیز خوران

خبر اومد کسیو که حتی عنمم حساب نمیکنم پشت سرم پی پی خورون راه انداخته و دم به دیقه داره بیشتر میخوره :)

فقط اومدم بگم که اشکالی نداره دوست خوبم  ؛بذار بخوره منکه نه نمیبینم نه میخوام که ببینم چی میخوره پس بذار بخوره بلکه سیر شه:)

البته میدونم که بیشتر برای دیده شدنه که هی اسم منو بقیه رو میاره چون کسی اونو آدم حساب نمیکنه حتی خودش هم هنوز رو هویت خودش بلاتکلیفه و خودشو آدم حساب نمیکنه؛یک توهمی بدبخته؛ پس خورد آنچه خورد:)))))