کودک درون و برونم

امشب حدودا ساعت ۹بود که به همسر گفتم بریم بیرون یه دوری بزنیم بچه جان هم به اصرار ازمون خواستن که بریم اون  پارکی که خودش.  دوس داره....

و اینگونه شد که من دست کودک درونم و کودک برونم رو گرفتم و با همسرجان راه افتادیم به سمت پارک...

پارک خیلی بزرگیه و خیلیم شلوغ بود و بیشتر خانوما با دوستاشون نشسته بودنو جوجه هاشونم فرستاده بودن بازی .من به همسر میگم کاش به جای تو یکی از دوستام بچه داشت ماها بچه هامونو میاوردیم ولشون میکردیم اینحا و جای اون خانوما رو زیلو مینشستیمو از شوهرامون غیبت میکردیم  و هی چایی میریختیم  میخوردیم و هی غیبت میکردیم....

همسر میگه دیگه ببخشید که من نتونستم جای دوستات بچه بیارم....

یعنی چارتا دوست صمیمی دارم هیشکدومشون بچه ندارن!

دوتا ازدواج کردنو بچه ندارن دوتاشونم که خوشحالو شادو خندانن و کلا ازدواح نکردن خداییش عجب کاری کردنا خیلی وقتا به راحت و ول بودنشون حسودیم میشه حالا دیگه چون سنی هم ازشون گذشته نه خانوادشون بهشون گیر میده که چیکار میکنن و چیکار نمیکنن و نه شوهر دارن که بخواد دخالتی یکنه تو کاراشون ؛از لحاظ مالیم که خودشون پولدارنو میتونن خودشونو بچرخونن خونشونم که مستقله...

طفلکیا همه جوره با من را میانا مخصوصا دوس جون وقتایی که من با بچه میرم بیرون اون مدام با بچه بازی میکنه و خودش از بچه هم بچه تر میشه اما خب اینجوری زیاد حال نمیده چون اینجوری من تنها میمونم!دوس داشتم اونام شوهر و بچه داشتنو دهنشون سرویس میشد و یکم از خوشیاشون کم میشد:)بعد با بچه هامون میرفتیم تو پارک تا دوازده شب مینشستیم و غیبت شوهرامونو میکردیم؛ همینقد آرزوهام خاله زنک و زیبان...

چیه الان با این همسرعزیزتر از جان میریم عین بت میشینه بچه رو نگا میکنه و منم  به آسمان هفتم خیره میشم ...اصلا نه پایه غیبته و نه لذت....

البته راستش همچینم به زندگی دوستام حسادت نمیکنم چون از اونجایی که رو خودم شناخت دارم اگه الان همچنان مجرد بودمو بیرون بقیه رو با شوهر و بچه هاشون میدیدم دلم هوس شوهر و بچه میکرد پس خداروشکر که الحمدالله...

بچه جان  از دستفروش تو پارک یه دونه چراغ قوه خریده حالا هی بهش میگم بخواب تا فرشته مهربون برات جایزه بذاره زیر بالشت اما همش الکی چشاشو میبنده و یهو میبینم چراغ قوه رو روشن کرده میگه مامان خواب بد دیدم ترسیدم چراغ قوه رو روشن کردم:/


نظرات 1 + ارسال نظر
غ ـ ـز ل شنبه 20 مرداد 1403 ساعت 18:51 https://life-time.blogsky.com/

زیاد فکر نکن دوستاتم بچه داشتن میشد بری کیف کنی
دوست منو خواهرش بچه دارن. اما بچه هاشون اینقدر زر زرو هستند که ماه میگه من میترسم تولدم دعوتش کنم تولدمو خراب کنه
ما منتظریم مدرسه شروع بشه صبحاتنها بشیم بتونیم با هم بریم بیرون

ای جانم به ماه نگران تولدشه:)
خوبه پس خیالم راحت شد.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد