کج فهم

یه چیزی که خیلی بده اینه که یه عده از حرفات  همون چیزیو برداشت میکنن که خودشون دوس دارن.

الان من نوشتم دلم نمیخواد دل کسیو بشکنم  و  یه  زنی خیانت کنم اومده میگه پس چرا با اینو اون چت میکنی و....

آخه آدم عاقل چت چه ربطی داره؟!

من حتی تو واقعیت هم خیلی با بقیه راحتم و چیزی هم نیست که بخوام قایمش کنم چون اصلا چیز بدی نمیدونم!

من اگه میگم نمیخوام خیانت کنم به زنی منظورم اینه که اگه اون چتو طولش میدادم ممکن بود کار به جاهای باریک بکشه و شیطون بره تو جلدم و .....

و در مورد تنها کسیم که ممکن بود همچین اتفاقی بیوفته همون بود ؛و به جز اون بعید میدونم مثلا با چت کردن اتفاقی بیوفته!

من کلا آدم راحتیم  و سریع هم با بقیه گرم میگیرم چه مرد باشه و چه زن و اصلا هم چیز بدی نمیدونم قضیه اونجاش بد میشه که طرفم همچین موردیه و پشتش یه احساس بیست ساله خوابیده....

بعدشم من هیچ ادعایی در مورد پاکی ندارم  اما اونایی رو که به من نسبت میدی هم شک نکن که صفتای وجودی خودتن که فکر میکنی همه اونجورین!کافر همه را به کیش خود پندارد.

 اصلا تو فکر کن من همونجوریم که تو فکر میکنی تو چرا حرص میخوری؟!



عشق اول

من خیلی زود عاشق شدم ؛تو سن حدودا۱۵سالگی ....

بچه بودم و کنجکاو اصلا از شکست عشقی نمیترسیدم گذاشتم قشنننگگگگگ عشق سرتاپای وجودمو گرفت...

اما  مامانم تو مخم کرده بود که دختر باید مغرور باشه اصلا نباید به پسر جماعت رو بدی پسرا فلانن و فلان...

خب منه ابله هم این خزعبلاتو  باور کرده بودم ...

ابراز عشقای اون پسرو نسبت به خودم چندباری دیدم اما چسی اومدم و فکر کردم نباید خودمو سبک کنم بهتره سگ محلش کنم اینجوری بیشتر عاشقم میشه...پسره از فامیلای دورمون بود....

با اینکه تو دلم میمردم واسش اما  همیشه بهش بی محلی کردم ...

چندباری باهم حرف زده بودیم البته نه صحبت عاشقانه .هردفعه هم اون میومد و منو به حرف میگرفت من اما اصلا روی خوش بهش نشون نمیدادم اما  الانم بعد اینهمه سال   تک تک حرفاش یادمه!

۱۹سالم که شد یهویی رفت زن گرفتو من موندم و غم عشق....

خلاصه اونجا بود که فهمیدم حرفای مامانم چرند بوده  و من هیچوقت نتونستم به کسی که دوسش داشتم بفهمونم که دوسش دارم...

شکست عشقی که خورده بودم خیلی برام سنگین بود واسه پایین آوردن دوزش رفتم با یه پسره دوس شدم  خیلی سریع از پسره  زده شدم  اما اون بیچاره قصدش ازدواج بود و وقتی احساس کرد من مسخرش کردم خیلی ناراحت شدو دلش شکست  واسه همین من تا مدتها بعد کات کردن باهاش عذاب وجدان داشتم و یه مدتم فقط  واسه همین عذاب وجدانم باهاش ادامه دادم....

خلاصه این دوستی مسخره و احمقانه هم تموم شد رفت پی کارش....

بعد از اون منو دوستم یه راه دیگه واسه سرگرمی پیدا کردیم ‌‌و تو هیچ رابطه ای با احساس و جدی وارد نشدیم  هر دوستی از نظر ما فقط سرگرمی و تفریح بود هیچی جدی نبود.. . فقط خنده و مسخره بازی...

دوتایی به روزای قشنگ جوونیمون  تر زدیم رفت ....

خلاصه سالها گذشت و آدمای زیادی اومدنو رفتن  بارها و بارها عاشق و فارغ شدم  اما اما اما....

آمان آمان از اون عشق اول...

بیست سال از عاشق شدنم گذشته  بارها عاشق آدمای مختلف شدم اما الان هیچکدومشون یادم نیست!اما اون  هنوزم ته ذهنمه تو فکرمه بعضی  وقتا اینقدر تو ذهنم پررنگ میشه که فکر میکنم روبه رومه و دلم میخواد حرفامو بهش بگم  میرم تو اینستا و عکساشو  میبینم و دلم میخواد از عکساش بیرون بکشمش و بهش بگم چقدر دوسش دارم...

یه وقتایی دلم میخواد بیاد تو خوابم  ...

مامانمو مقصر میدونم که تو مغزم کرده بود که دختر باید مغرور باشه و هرچقدر مغرورتر باشی واسه مردا جذابتری....

همیشه این حسرت ته ذهنمه که کاش حدااقل میفهمید من دوسش دارم فقط همین!

یه بار چن سال پیش با یه اکانت فیک بهش پیام دادم  و چند روزیم  باهاش چت کردم چت کردن باهاش حس خیلی خوووبی داشت خیلی عاقل و پخته بود خیلی قشنگ حرف میزد  اما بعد چند روز اکانتمو حذف کردم چون دیدم خیلی کار غیراخلاقیه ؛بیشتر از اینکه داشتم با شوهر یک زن که هم جنس خودمه چت میکردم حس بدی داشتم و فکر میکردم دارم بهش خیانت میکنم داشتم به بزرگترین باور زندگیم که نشکستن دل آدما بود پشت میکردم  واسه همینم  یه روز قسم خوردم که تمومش کنمو کردم....

خلاصه اون حس خوب چند روزمو هم از خودم گرفتم ...

اما هنوز تو فکرمه تو ذهنمه تو تک تک سلولام رفته و باهاشون رشد کرده....نمیدونم چه حسیه!یه احساس عجیبیه یه خواستن محال یه عشق ناممکن ...

یه چیزیه که نمیدونم از خدا بخوام تو وجودم ریشه کنش کنه  یا قویترش....

چون رسیدنی توش نیست اخلاقی نیست برخلاف خط قرمزامه  پس باید ریشه کن بشه اما دلم نمیخواد اون احساس قشنگ از وجودم پاک بشه ....

حالا هرچند که شاید آدم خاصی هم نبود اما من با اون بود که  عشقو تجربه کردم  ؛ ضربان  بالای قلبمو احساس کردم  اون اوجو تجربه کردم  دیدنش تمام اون حسارو دوباره یادم میاره پس چرا باید از خدا بخوام که فراموشش کنم؟!

اینجا همه چیزو خلاصه نوشتم اما قبلتر هربار که ازش نوشتم بدترین فحشارو خوردم  ...من نمیفهمم چرا باید سر همچین موضوعی از بقیه فحش بشنوم؟!

مگه چیکار کردم؟!آیا واقعا همه اونایی که ازدواج کردن تمام هوشو حواسشون به شریک زندگیشونه؟!آیا عاشق همسرشونن؟!

اگه اینطوره که خوشبحالشون  که تونستن با عشقشون ازدواج کنن یا حدااقل بعد ازدواجشون عاشق طرفشون بشن اما خب برای من اینطور نیست!

همسر من از همه لحاظ از عشق سابقم سرتره اما دل من جای دیگست و این نشون میده که منم که بی لیاقتم اینارو خودم میدونم!!!

من آدم مذهبی نیستم اما شدیدا به اخلاقیات پایبندم؛از دل شکستن بیزارم  مخصوصا اگه اون آدم هم جنس خودم باشه حقیقتش همسرم و دلش آنچنان برام اهمیتی نداره چون آدم بااحساسی نیست و .......بیخیال.....

واسه همین احتمال میدم تا آخر عمرم این عشق رو بهش ابراز نمیکنم و درون سینم با خودم دفن میشه....

اوه عجب تراژدی!

خواستم اینجا بنویسم ذهنم خالی شه راحت بخوابم اما انگار بدتر شد....












یا رب این نوگل خندان که که سپردی به منش ....

قد یکو نود  ؛بدون شکم؛ موها بدون ذره ای سفیدی ؛ مغز کاملا آکبند؛ظاهر ترتمیز در حد نو .کم کار  ....

دست یه بخت برگشته بوده که  اصلا ازش کارنکشیده فقط صبا رفته سرکارو برگشته گوشه خونه خاک خورده  گوشاش  در حد نو و استفاده نشده ...

غیرقابل تعویض ...

هر کی لازم داره بیاد ببره ....

.....

به همین وقت عزیز؛  سرشب دلم میخواس کلمو بکوبم به دیوار مغزم بپاشه رو کف آشپزخونه راحت شم از دستش و همچنان همون حسو دارم....

خوبه فردا جمعست وگرنه ممکن بود سرصب برم دادخواست طلاق بدم...

سرم در حال انفجاره  اما نوگل خندان  با آرامش عجیبی گرفته خوابیده دنیا به چیزشم نیس؛  شک ندارم صبح با همون آرامش همیشگیش از خواب بیدار میشه و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده ....

مهمونا خوابن و این بچه هم ورور دم گوشم داره حرف میزنه خیلی دارم اعصابمو کنترل میکنم ....

شانس بیارم تا صب دهنم یه وری نشه سکته نزنم ...

بخدا دلم میخواد همین الان بزنم  بیرون ؛برم  برنگردم   و دیگه ریختشو نبینم  اما حیف حیف حیف حیف.....

کاش جنگ بشه شهید بشه بره پیش حوریا؛ منم از سهمیش  استفاده کنم 

اصلا حاضرم همین الان یه موشک بخوره تو مغزم منفجر شه برم بهشت


کودک درون و برونم

امشب حدودا ساعت ۹بود که به همسر گفتم بریم بیرون یه دوری بزنیم بچه جان هم به اصرار ازمون خواستن که بریم اون  پارکی که خودش.  دوس داره....

و اینگونه شد که من دست کودک درونم و کودک برونم رو گرفتم و با همسرجان راه افتادیم به سمت پارک...

پارک خیلی بزرگیه و خیلیم شلوغ بود و بیشتر خانوما با دوستاشون نشسته بودنو جوجه هاشونم فرستاده بودن بازی .من به همسر میگم کاش به جای تو یکی از دوستام بچه داشت ماها بچه هامونو میاوردیم ولشون میکردیم اینحا و جای اون خانوما رو زیلو مینشستیمو از شوهرامون غیبت میکردیم  و هی چایی میریختیم  میخوردیم و هی غیبت میکردیم....

همسر میگه دیگه ببخشید که من نتونستم جای دوستات بچه بیارم....

یعنی چارتا دوست صمیمی دارم هیشکدومشون بچه ندارن!

دوتا ازدواج کردنو بچه ندارن دوتاشونم که خوشحالو شادو خندانن و کلا ازدواح نکردن خداییش عجب کاری کردنا خیلی وقتا به راحت و ول بودنشون حسودیم میشه حالا دیگه چون سنی هم ازشون گذشته نه خانوادشون بهشون گیر میده که چیکار میکنن و چیکار نمیکنن و نه شوهر دارن که بخواد دخالتی یکنه تو کاراشون ؛از لحاظ مالیم که خودشون پولدارنو میتونن خودشونو بچرخونن خونشونم که مستقله...

طفلکیا همه جوره با من را میانا مخصوصا دوس جون وقتایی که من با بچه میرم بیرون اون مدام با بچه بازی میکنه و خودش از بچه هم بچه تر میشه اما خب اینجوری زیاد حال نمیده چون اینجوری من تنها میمونم!دوس داشتم اونام شوهر و بچه داشتنو دهنشون سرویس میشد و یکم از خوشیاشون کم میشد:)بعد با بچه هامون میرفتیم تو پارک تا دوازده شب مینشستیم و غیبت شوهرامونو میکردیم؛ همینقد آرزوهام خاله زنک و زیبان...

چیه الان با این همسرعزیزتر از جان میریم عین بت میشینه بچه رو نگا میکنه و منم  به آسمان هفتم خیره میشم ...اصلا نه پایه غیبته و نه لذت....

البته راستش همچینم به زندگی دوستام حسادت نمیکنم چون از اونجایی که رو خودم شناخت دارم اگه الان همچنان مجرد بودمو بیرون بقیه رو با شوهر و بچه هاشون میدیدم دلم هوس شوهر و بچه میکرد پس خداروشکر که الحمدالله...

بچه جان  از دستفروش تو پارک یه دونه چراغ قوه خریده حالا هی بهش میگم بخواب تا فرشته مهربون برات جایزه بذاره زیر بالشت اما همش الکی چشاشو میبنده و یهو میبینم چراغ قوه رو روشن کرده میگه مامان خواب بد دیدم ترسیدم چراغ قوه رو روشن کردم:/


مرگ و احساس

مرض دارما مرض!

یه دوستی داشتم که زیادم باهاش صمیمی نبودم این بنده خدا یه خواهر کوچیکتر داشت که متولد ۷۵بود بعد یه بچه هم داشت چند سال پیش  با وجود بچه   از شوهرش جدا شده بود .

 دوستمو تو اینستا فالوش میکردم اما چون از بس استوری چرتو پرت  میذاشت استوریاشو هاید کرده بودم  تا اینکه چند وقت پیش شنیدم همون خواهر کوچیکش که متولد۷۵بود با دوس پسرش سوار موتور میشه  میره خارج شهر و تو جاده تصادف میکنن و دختره درجا فوت میکنه...

حالا از اونموقع این دوستم؛ طفلکی مدااام استوری غمناک میذاره  و منم میرم استوریاشو میبینمو اشک میریزم!

خودآزاری دارما تا دیروز اصلا استوریاشو نمیدیدم حالا همش میرم استوریای سوزناکشو میبینم و دردی جانکاهو روانه پیکره  بی جانم میکنم:(

خب این اگه مرض و خودآزاری نیس اسمش چیه؟!

یه مرض دیگم جدیدا پیدا کردم که همش میرم پیج یه بنده خداییو میبینم و دلم براش تنگ میشه  اما خب در همین حده که البته منطقیش اینه که همینشم نباشه اما دله دیگه منطق حالیش نیس البته این خودآزاری مورد دومو دوس دارم باعث میشه هنوز یه حسایی تو وجودم بیدار شه و احساس کنم که انسانم و هنوز احساس تو وجودم هست به اصطلاح یه درد شیرینه...

مورد دومو قبلترا یه بار تو وبلاگ قبلیم  بازش کرده بودم  بعد به حدی از اینو اون فحشای عجیب غریب و بی دلیل خوردم که هنوزم جاش درد میکنه!

خوبی بلاگ اسکای اینه که خلوتره و  حرفیم بزنی آدمای کمتری میخونن و بالطبع فحش کمتریم میخوری:)