عشق اول

من خیلی زود عاشق شدم ؛تو سن حدودا۱۵سالگی ....

بچه بودم و کنجکاو اصلا از شکست عشقی نمیترسیدم گذاشتم قشنننگگگگگ عشق سرتاپای وجودمو گرفت...

اما  مامانم تو مخم کرده بود که دختر باید مغرور باشه اصلا نباید به پسر جماعت رو بدی پسرا فلانن و فلان...

خب منه ابله هم این خزعبلاتو  باور کرده بودم ...

ابراز عشقای اون پسرو نسبت به خودم چندباری دیدم اما چسی اومدم و فکر کردم نباید خودمو سبک کنم بهتره سگ محلش کنم اینجوری بیشتر عاشقم میشه...پسره از فامیلای دورمون بود....

با اینکه تو دلم میمردم واسش اما  همیشه بهش بی محلی کردم ...

چندباری باهم حرف زده بودیم البته نه صحبت عاشقانه .هردفعه هم اون میومد و منو به حرف میگرفت من اما اصلا روی خوش بهش نشون نمیدادم اما  الانم بعد اینهمه سال   تک تک حرفاش یادمه!

۱۹سالم که شد یهویی رفت زن گرفتو من موندم و غم عشق....

خلاصه اونجا بود که فهمیدم حرفای مامانم چرند بوده  و من هیچوقت نتونستم به کسی که دوسش داشتم بفهمونم که دوسش دارم...

شکست عشقی که خورده بودم خیلی برام سنگین بود واسه پایین آوردن دوزش رفتم با یه پسره دوس شدم  خیلی سریع از پسره  زده شدم  اما اون بیچاره قصدش ازدواج بود و وقتی احساس کرد من مسخرش کردم خیلی ناراحت شدو دلش شکست  واسه همین من تا مدتها بعد کات کردن باهاش عذاب وجدان داشتم و یه مدتم فقط  واسه همین عذاب وجدانم باهاش ادامه دادم....

خلاصه این دوستی مسخره و احمقانه هم تموم شد رفت پی کارش....

بعد از اون منو دوستم یه راه دیگه واسه سرگرمی پیدا کردیم ‌‌و تو هیچ رابطه ای با احساس و جدی وارد نشدیم  هر دوستی از نظر ما فقط سرگرمی و تفریح بود هیچی جدی نبود.. . فقط خنده و مسخره بازی...

دوتایی به روزای قشنگ جوونیمون  تر زدیم رفت ....

خلاصه سالها گذشت و آدمای زیادی اومدنو رفتن  بارها و بارها عاشق و فارغ شدم  اما اما اما....

آمان آمان از اون عشق اول...

بیست سال از عاشق شدنم گذشته  بارها عاشق آدمای مختلف شدم اما الان هیچکدومشون یادم نیست!اما اون  هنوزم ته ذهنمه تو فکرمه بعضی  وقتا اینقدر تو ذهنم پررنگ میشه که فکر میکنم روبه رومه و دلم میخواد حرفامو بهش بگم  میرم تو اینستا و عکساشو  میبینم و دلم میخواد از عکساش بیرون بکشمش و بهش بگم چقدر دوسش دارم...

یه وقتایی دلم میخواد بیاد تو خوابم  ...

مامانمو مقصر میدونم که تو مغزم کرده بود که دختر باید مغرور باشه و هرچقدر مغرورتر باشی واسه مردا جذابتری....

همیشه این حسرت ته ذهنمه که کاش حدااقل میفهمید من دوسش دارم فقط همین!

یه بار چن سال پیش با یه اکانت فیک بهش پیام دادم  و چند روزیم  باهاش چت کردم چت کردن باهاش حس خیلی خوووبی داشت خیلی عاقل و پخته بود خیلی قشنگ حرف میزد  اما بعد چند روز اکانتمو حذف کردم چون دیدم خیلی کار غیراخلاقیه ؛بیشتر از اینکه داشتم با شوهر یک زن که هم جنس خودمه چت میکردم حس بدی داشتم و فکر میکردم دارم بهش خیانت میکنم داشتم به بزرگترین باور زندگیم که نشکستن دل آدما بود پشت میکردم  واسه همینم  یه روز قسم خوردم که تمومش کنمو کردم....

خلاصه اون حس خوب چند روزمو هم از خودم گرفتم ...

اما هنوز تو فکرمه تو ذهنمه تو تک تک سلولام رفته و باهاشون رشد کرده....نمیدونم چه حسیه!یه احساس عجیبیه یه خواستن محال یه عشق ناممکن ...

یه چیزیه که نمیدونم از خدا بخوام تو وجودم ریشه کنش کنه  یا قویترش....

چون رسیدنی توش نیست اخلاقی نیست برخلاف خط قرمزامه  پس باید ریشه کن بشه اما دلم نمیخواد اون احساس قشنگ از وجودم پاک بشه ....

حالا هرچند که شاید آدم خاصی هم نبود اما من با اون بود که  عشقو تجربه کردم  ؛ ضربان  بالای قلبمو احساس کردم  اون اوجو تجربه کردم  دیدنش تمام اون حسارو دوباره یادم میاره پس چرا باید از خدا بخوام که فراموشش کنم؟!

اینجا همه چیزو خلاصه نوشتم اما قبلتر هربار که ازش نوشتم بدترین فحشارو خوردم  ...من نمیفهمم چرا باید سر همچین موضوعی از بقیه فحش بشنوم؟!

مگه چیکار کردم؟!آیا واقعا همه اونایی که ازدواج کردن تمام هوشو حواسشون به شریک زندگیشونه؟!آیا عاشق همسرشونن؟!

اگه اینطوره که خوشبحالشون  که تونستن با عشقشون ازدواج کنن یا حدااقل بعد ازدواجشون عاشق طرفشون بشن اما خب برای من اینطور نیست!

همسر من از همه لحاظ از عشق سابقم سرتره اما دل من جای دیگست و این نشون میده که منم که بی لیاقتم اینارو خودم میدونم!!!

من آدم مذهبی نیستم اما شدیدا به اخلاقیات پایبندم؛از دل شکستن بیزارم  مخصوصا اگه اون آدم هم جنس خودم باشه حقیقتش همسرم و دلش آنچنان برام اهمیتی نداره چون آدم بااحساسی نیست و .......بیخیال.....

واسه همین احتمال میدم تا آخر عمرم این عشق رو بهش ابراز نمیکنم و درون سینم با خودم دفن میشه....

اوه عجب تراژدی!

خواستم اینجا بنویسم ذهنم خالی شه راحت بخوابم اما انگار بدتر شد....












نظرات 4 + ارسال نظر
Z چهارشنبه 24 مرداد 1403 ساعت 01:50

عزیزم منم تجربه ای مثل این مورد رو داشتم...ولی الان هر دو متاهل ایم و سعی می کنیم به هم فکر نکنیم و بچسبیم به زندگی مون و همو نبینیم ولی یه وقتایی میاد توی خوابم و اونروز حالم خوش نیست..ما دورادور از هم خبر داریم چون من با دوستش ازدواج کردم که داستانش طولانیه و از حوصله خارج.

اوه یعنی با دوستش ازدواج کردی!چقدر بد!

غ ـ ـز ل دوشنبه 22 مرداد 1403 ساعت 11:48 https://life-time.blogsky.com/

ببین ستاره جون تو باید اتفاقهای گذشته رو بپذیری و بگذری
و تا تو گذشته سیر کنی الانتو لحظه به لحظه از دست میدی
من خاطرات تلخی داشتم که به ذهنم میومد تمام تنم مور مور میشد از یه جایی سعی کردم به یاد نیارمشون و خیلی چیزای دیگه که شاید خوب هم بودن هم با اونا رفت تو سطل زباله فکرم

ولی برای هرچیز مسخره ای خودمو سرزنش میکردم
خودمو دوست نداشتم
میگفتم چطور این آدم رو دوست بدارم ولی از وقتی رفتم روانپزشک و داروهای مناسب اوضاعم رو بهم داد
با خودم دوست شدم و الان میگم چرا من این خانوم جذابو دوست نداشتم؟
با خودت باید به صلح برسی گلم
اونوقت خیلی چیزا روبراه میشه
تو باید تغییر رو از خودت شروع کنی اونوقت خیلی چیزا تغییر میکنه

عزیزم حرفات کاملا درسته و قبول دارم ولی من در مورد حسای بد با خودم کنار اومدم و شاید تا حد زیادی هم خودشیفته باشم و کلا حس بدی نسبت به خودم یا بقیه ندارم .
من این احساسو که میگمو دوس دارم واسه همینم نمیخوام از شرش خلاص شم .
میدونی این یه جورایی درد شیرینه یعنی چیزی نیست که فقط عذابم بده .

قره بالا یکشنبه 21 مرداد 1403 ساعت 19:39

اوخی عزیزم
بنظرم این حست طبیعیه
چرا باید بخاطر همچین چیزی فحش بشنوی؟؟؟
تازه باید بهت افتخار کرد که پاک کردی اکانتت رو
من چی بگم که هرروز رو صدنفر کراش میزنم خخخخ


خیلی از دست مامانای دوره خودمون حرص میخورم
باعث شدن اصلا نتونیم از جوونیمون لذت ببریم
سنگین باشیم که چی بشه؟؟؟
ولمون کن تو رو خدا

همونموقع ها که پیام دادم تو وبم نوشتم با جزیات و ریز به ریز بعد یهو به صورت عجیبی فحش بارون شدم بعد از اون یاد گرفتم سانسور کنم خیلی چیزارو.
کراش که طبیعیه منم رو صدنفر کراش میزنم اما هیچکدوم موندگار نیستن کراش لحظه ایه:)

البته من دختر حرف گوش کنی نبودم و اولین بار وآخرین باری که به حرف مامانم گوش دادم همون موقع بود که بعدشم پشیمون شدم و راه درست خودمو رفتم:)))
منو مامانم تو هیچیییی تفاهم نداریم اگه بیشتر از پنج دیقه بشینیم باهم حرف بزنیم دعوامون میشه همیشه هم منو خودسر و سرتق میدونه

متین یکشنبه 21 مرداد 1403 ساعت 12:11 https://matinzandy.blogsky.com/

یه کوچولو درکت کردم

سخته واقعا سخته

حالا معلوم نبود اگر با همون عشق اولتونم ازدواج میکردید همچین پرشور و هیجان میموند شایدم اصلا موفق نبودید اما ذهنتون درگیر شده و احساس میکنید باختید

تجریه خودمو یواشکی بگم بهت عشق های اول علارقم ادعاها زیادم سرو صداهای بسیار همچین هم جالب نیستند

میدونم مطمینم که اگه باهاش ازدواجم میکردم اصلا خوشبخت نمیشدم وبه احتمال خیلی زیادم کارم به جدایی میکشید اما خب یه چیزیه که از ذهنم نمیره میدونی چون من اون احساسای نابو فقط با اون تجربه کردم واسه همینه که از ذهنم نمیره وگرنه اصلا و ابدا خاص نیست و اگه عاقلانه به قضیه نگاه کنم شوهرم خیلی خیلی یهتر از اونه اما خب حماقت که شاخو دم نداره

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد