هیچی از هیچکی بعید نیس

بچه رو بردم تو یک مهد دو زبانه ثبتنام کردم  و تو این چن روزه کلی  خرج رو دستمون گذاشته اما  خب ترجیح میدم یک شیفت بره مهد هم خودش یکم بازی کنه و سرگرم شه هم من  یکم ریلکس کنم.اول مهر اولین روزشونه امیدوارم بهش خوش بگذره....

طفلک تو خونه مدام میادو منت میکشه باهاش بازی کنیم اما  کو حالو حوصله....

یادم رف اصن میخواستم چی بنویسم.بیخیال برم یکم بخوابم 



زن حامله

امروز با بچه جان داشتیم از یک کوچه رد میشدیم و همزمان چندتا ماشین پشت سرهم داشتن از کنارمون عبور میکردن و از روبرومونم یک زن حامله که شکمشو  مثل تمبک انداخته بیرون و  به طرز وحشتناکی چندش زشت و تهوع آور بود با دونفر دیگه داشتن میومدن .خدا به سر شاهده اگه کوچکترین برخوردی بین منو اون عن خانوم حمل کننده فاضلاب اتفاق افتاده باشه؛یهویی عن خانوم کناریش برگشت گفت هی خانوم زن حاملستا چرا حواستو جمع نمیکنی؟!منم یک لحظه موندم که این  چی میگه!!!

بعد گفتم خب زن حامله باید حواسشو جمع کنه ؛همون عن کناریش داد زد وقتی تو مثل گاو سرتو میندازی میای سمتش!!!!!!

بخدا اصلا به حدی شوکه شدم نفهمیدم چی بگم؛گفتم بی فرهنگ بیشعوری دیگه اون بچه هم مشخصه مثل خودته و رد شدم....

از صب سر همین قضیه اعصابم ناجور به هم ریخته و همش با خودم میگم کاش حدااقل بهش میگفتم گاو همون زن حامله و توله توراهیشه گاو تویی  و جدوآبات ....

یا میگفتم اونی که تو شکمشه عنه ب.ر.ی.نه تموم میشه نگرانش نباش.

البته این اتفاق تو بدترین تاریخ ممکن افتاد چون الان هورمونام به هم ریخته و اعصاب درستی ندارم  و همش اون صحنه تو ذهنم تکرار میشه و اعصابم به هم میریزه وگرنه  اگه در یک زمان دیگه ای اتفاق میوفتاد شاید با لبخندی از سر تقصیر اون ...... جان  میگذشتمو همونجا تموم میشد...




مرگ

چند روز پیش صب ساعتای ۱۰صبح خبر مرگ یک پسر جوون از همسایه هارو شنیدم البته این پسر از سرطان داشت و این اواخر زجر خیلی زیادی داشت میکشید و تا شب نشده دوتا خبر مرگ دیگه هم شنیدم .که باز یکیش یه پسر جوون متولد ۷۳بود و اون یکی یک مرد هفتاد و خورده ای ساله.....

روزم ساخته شد!!!!!!

به نظرم اینکه آدم تو یک روز سه تا خبر مرگ همزمان بشنوه زیاد طبیعی نیست!

اون روز تمام فکرم روی مرگ بود به این فکر میکردم که اون پسره که داداش دوستم بودو کاملا سرحال بود و اصلا انتظار مرگ؛ نداشت چطوری یهو تو لحظه مرد؟!صدبار احساس اون لحظه پسره رو تجسم کردم!مثلا فکر کن: ۳۰سالته و تو یه مهمونی  در حال رقصی و تو همین حین که مستی یهو پات پیچ میخوره و میوفتی تو استخر و کسی هم نمیتونه کمکت کنه و در همون لحظه یه صدای بووووووووووق تو سرت میپیچه و تمام......

یهو همه چیز از جلو چشمات محو میشه همه زندگیت همه برنامه هات!تو هنوز هزار تا برنامه برای زندگیت داشتی و در سرخوشترین حال؛ زمانی که حتی یک درصد هم فکرشو نمیکردی یهو زمان رفتنت میرسه!

ناگهان چقدر زود دیر میشود!

من نمیدونم اونور چه شکلیه و مردن چطوریه!!!اما به وجود روح اعتقاد دارم  و مطمینم اون پسر وقتی مرد روحش شوکه شد!

شاید شبیه همون خواب من بود تو سالها پیش.....

من قبلترا فوبیای غرق شدن داشتم ؛همیشه فکر میکردم بدترین مرگ ؛زمان غرق شدن اتفاق میوفته و با خودم میگفتم چقدر وحشتناکه که آدم تو دریا غرق بشه؛فکر کن  کلی دستو پا بزنی وتو اون حجم از آب؛ وحشت تمام وجودتو بگیره ؛و کسی نباشه که نجاتت بده !چقدر وحشتناکه!!! 

اما یک شب یه خواب عجیبی دیدم :من سوار یه کشتی بودم و توی دریا در حرکت بودم و تو یک لحظه طوفان شد و کشتی میخواست غرق بشه ؛تو اون لحظه من شوکه شده بودم و فکر میکردم وااااای چقدر وحشتناکه من الان غرق میشم !

اما چه اتفاقی افتاد؟!

من خیلی راحت و آروم داشتم به داخل آب میرفتم ؛اول از پاهام شروع شد و کم کم همینجور به صورت عمودی بدنم به داخل آب رفت و در آخر صورتم! و من خیلی آروم بودم و هیچ تلاشی نمیکردم ؛وقتی صورتم وارد آب شد دیگه همه چیز سیاه شد!!!سیاه سیاه!!!!!!!

اصلا درد نداشت!!!اصلا هم سخت نبود اما تو همون حین فهمیدم که من مُردم!!!

یهو یه حسرت عمیییییییق همه وجودمو گرفت ؛یه غم واندوه و  حسرت وصف نشدنی!!!

با خودم گفتم یعنی تموم شد؟!همه چیز تموم شد؟!همین بود؟!!!!

ای وااای من چقدر کار نیمه تموم دارم!ای وای برنامه های زندگیم!!!

وای بر من! حالا چی میشه؟!!!!

متوجه این بودم که  این تاریکی به خاطر کارای بدمه!با خودم میگفتم وااااای تموم شد!!!!چقدر بد تموم شد!!!!

یهو وحشت همه وجودمو گرفت دلم میخواست یکیو پیدا کنم که بهش التماس کنم برم گردونه به زندگیم اما هیچکس نبود!!!تاریکی مطلق بود!!!

اون لحظه از خواب پریدم و ترس از غرق شدنم همزمان با اون خواب تموم شد!انگار فهمیدم که غرق شدن هیچ دردی نداره و درد اصلی یه جای دیگست!

به خاطر اون خوابم مدتها ذهنم درگیر بود ؛از اون خوابایی بود که میرن تو روح و روان آدمو ولت نمیکنن.....

حالا فکر میکنم مرگ اون پسره ۳۰ساله هم همینطوری بود؛یهویی و تو اوج سرخوشی ......

احتمالا اون پسره آخرینباری که داشت از خونش بیرون میرفت با عجله از عزیزانش خداحافظی کرد و فکر نمیکرد که این آخرینباری باشه که باهاشون خداحافظی میکنه و بعد وقتی به سمت در راه افتاد و لحظه آخر در رو بست فکرشو نمیکرد که این آخرینباری باشه که درو میبنده ؛و حتی فکر نمیکرد این آخرین قدماش تو اون خیابون باشه.....

چقدر مردن میتونه یهویی باشه!

من تو اون روز سه تا خبر مرگ رو شنیدم که البته یکی دیگشون هم جوون بود اما هیچکدوم به اندازه این یکی منو تو فکر نبرد...

اون پسره سرطانی شاید از مدتها قبلتر خودشو برای مرگ آماده کرده بود ؛درسته که تو زندگیش سختیای خیلی وحشتناکی کشیده بود مخصوصا این اواخر که حتی بازگو کردن دردایی که کشیده بود هم باعث میشه روح آدم درد بکشه اما خب به هر حال مرگ رو خیلی دور از خودش نمیدونست ؛یا اون پیر مردی که نزدیک به هشتاد سالش بود هم باز میدونست که دیر یا زود رفتنیه و شاید مقدمات رفتنشو هم فراهم کرده بود ؛اما این پسره.....

حالا چه فرقی میکنه اون کالبدی که سی سال اون روحو تو خودش جا داده چه شکلی بوده؟!زشت بوده یا زیبا!!!واقعا چه فرقی میکنه؟!!!

هممون درگیر اینیم که کدوم کرمو بخریم کدوم عمل زیباییو انجام بدیم یا چی بخوریم  و چه ورزشایی بکنیم  تا پوستمون خوب بمونه ؛شدیدا درگیر زیباکردن ظاهرمونیم اما کمتر پیش میاد که یکیمون به اون روحی که تو وجودمونه هم فکر کنیم!!!!

من خودم حاضرم میلیونها خرج پوست و ظاهرم کنم  اما وقتی میخوام به یک کتاب برای رشد روحم پول بدم هزاربار حساب کتاب میکنم و آخرش در بهترین حالت؛ نسخه رایگانشو تو اینترنت پیدا میکنم و اونم چون پولی بابتش هزینه نکردم میذارم کنار برای روز مبادا تا بخونمش!!!!!

به راستی آدمی چیه؟!جسمه؟روحه؟!یا ترکیبی از هر دو؟!!!

کدومشو باید رشد بدیم؟!

ما تمام تلاشمونو گذاشتیم برای این جسم!

چند وقت پیش رفتم جلو آینه از اینکه ریشه سفید موهامو دیدم که زیاد شدن  حس خیلی پیدا کردمو تا مدتها ذهنم دگیرش بود!

اما تا حالا نشده یک روز صب بیدار شمو از اینکه هیچ تلاشی برای رشد روحم نکردم غمگین بشم!!!!

در حالی که حقیقت اینه که هیچ فرقی نمیکنه که جسم چه شکلی باشه ؛جسم فقط وجود داره تا اون روح رو دربربگیره و به اون شکل و شمایل بده اما ما آدما درست برعکس عمل میکنیم و در آخر زمانی که شبیه اون خوابم؛تو دل تاریکی فرومیریم به این فکر میکنیم که ای وای بر من؛من هنوز وقت نکرده بودم زندگیمو شروع کنم!!!!

به راستی که چه مضحک موجودیه آدمیه و چه مزخرف مکانیه این دنیا.....



هر دو هم سنیم اما این کجا و آن کجا؟!

باشگاهی که میرم بعد کلاس ما کلاس کیک بوکسینگ داره.

اونروز بعد کلاس خودم  لباس پوشیدنم یکم طول کشید دیدم بچه های کیک بوکسینگ اومدن و شروع کردن  به گرم کردن خودشون  ؛ رنج سنیشون احتمالا بین ۱۶تا۱۸ بودن همه از دم قد بلند صورتای ظریف و جوون لاغر و خوشتیپ و کلا خیلی خوشگل بودن همشون ؛هم خودشون هم لباساشون.

محو تماشاشون شده بودم ؛ تو همین حال به قول شاعر(مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو؛یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو)

یاد نوجوونی خودم افتادم و اون دوران تباه!

یادمه راهنمایی که بودم شیفتامون چرخشی بود و روزایی که شیفت عصر بودم یه بار مدرسه رفتنی غذا میخوردم؛بعد با خودم لقمه برمیداشتم که تو مدرسه گشنم شد بخورم بعدشم که مدرسه تعطیل میشد مث گرسنگان سومالی سریع خودمو به آشپزخونه وسروقت غذای مونده ظهر میرسوندمو مجددا دلی از عزا درمیاوردم...

حتی اگه میومدم و میدیدم که داداشم قبل من به دور دوم غذا رسیده و تمومش کرده قلبم تیر میکشیدو سریعا یا نیمرو واسه خودم درس میکردم یا سیب زمینی سرخ میکردم؛خلاصه تا خرخره غذا میخوردم اصلنم نمیفهمیدم که ممکنه اگه زیاد غذا بخورم چاق شم!

البته تا انتهای دوران راهنماییم با اینکه اینهمه میخوردم خبری از اضافه وزن نبود اما از اونجایی که من تازه تو دبیرستان به بلوغ رسیدم کم کم از همون دبیرستان احساس کردم دارم اضافه وزن پیدا میکنم اما خب چیز مهمی نبود!یعنی همه همکلاسیام همینجوری بودن هیچکس یه هیکلش اهمیت نمیداد؛نهایت تلاششون برای زیبایی یه پنکک و رژ و خط چشم بود و آرایش غلیظ رو جوشای  صورت پرمو!!!!!

منم یه پنکک خریده بودم و وقتی اونو رو موهای صورتم میزدم احساس زیبایی وصف ناپذیری بهم دست میداد احساس میکردم زیباترین دختر دنیا شدم!!!

تو کلاسمون چندتا دختر داشتیم که دوس پسر داشتن و پرحاشیه بودن فقط اونا بودن که دست به سیبیل و گاها به موهای صورتشون میزدن و اونام یکیشون چون دست به ابروهاش زده بود مجبور شده بود بره دفتر تعهد بده  کلا  اگه اصلاح میکردی یعنی یا ازدواج کردی یا خراب خانومی!!!

یکیشونم یه بار یواشکی به من گفت که موهای صورتشو دکلره کرده که بی رنگ بشن و مشخص نشن!من اونموقه ها اصلا نمیدونستم دکلره چیه و اولینباری بود که میشنیدم!

موهای صورت من زیاد مشخص نبود اما یه روزی یه ژیلت برداشتمو تصمیم گرفتم که سیبیلامو بزنم با خودم فکر کردم چون زیاد مشخص نیستن بعیده کسی متوجه بشه که زدمشون کم کم با خودم فکر کردم بذار موهای صورتمو هم بزنم و بعد وسوسه شدم یکم مویی که بین ابروهام بودم بزنم و این اشتباه خیلی بزرگم بود البته ابروهای من پیوندی نبودن اما به هر حال وقتی وسطشونو خالی کردم خیلی تابلو شد!!!

اونموقع هنوز متوجه نشده یودم که خیلی تابلوام و مامانمم چیزی نگفت منم فکر کردم حتما متوجه نشده وگرنه قیمه قیمه میشدم پس لابد اصلا تابلو نیس...

روز بعد که رفتم مدرسه متوجه نگاهای چپ چپ هم کلاسیام شدم دوست صمیمیم با خنده  گفت ازدواج کردی یا خراب خانوم شدی؟!اصلاح کردی عوضی؟!منه خنگ حتی نمیدونستم منظورش چیه!فکر میکردم فقط ابروهارو اصلاح میکنن گفتم نه بابا ببین ابروهام پره!گفت زر نزن  تابلویی بابا!!!

اینو که گفت انگار آب یخ ریختن رو سرم  دلم میخواس صورتمو قایم کنم....

یه استرس وحشتناکی گرفته بودتم چون دوباریم بابت پوشیدن شلوار جین تو مدرسه ناظممون بهم تذکر داده بودم(اونموقع ها مدارس هنوز لباس فرم نداشتن و فقط مدارس خاص مث غیرانتفاعی و تیزهوشان و اینا فرم داشتن ما سال سوم بودیم که تازه فرم تو مدارس دولتیم اجباری شد)درسته که لباس فرم نداشتیم اما پوشیدن شلوار لی ممنوع بود.

 حالا فکر میکردم چون دوبار تذکر شنیدم اینبار حتما از مدرسه زنگ میزنن والدینمو مامانم میفهمه و منو......

خلاصه اونروز هیچی از مدرسه نفهمیدم و بعدشم مدام به درگاه الهی زجه میزدم که زودتر سیبیلم دربیاد!!!!!! در این حد تباه بودم!بگذریم....

داشتم میگفتم کم کم آخرای دبیرستان بودم که صابون خرچنگ مد شد برای جوشای صورت و منم کوششی در جهت زیبایی کردم و اون صابونو تهیه کردم ....

خلاصه اونموقه ها نه تنها من که تقریبا کمتر کسی به هیکل و اندام اهمیت میداد و بیشتر دنیال زیبا کردن صورت بودن اونم چطوری!!!!!

خلاصه گذشت تا اینکه من ۱۸سالم بودو دیگه دانشگاه میرفتم کم کم احساس کردم دارم چاق میشم ....

همونموقه ها شانسی یه کتاب از آنتونی رابینز خوندم که یه جملش برام قابل تامل بود(عقل سالم در بدن سالم است)

و بعد تو همون کتاب روانشناسیش که به نظرم به سوی کامیابی(۱) بود روش های لاغر کردن و ورزش کردنو گفته بود .....

از اونموقه من  رژیم میوه و سبزیجات  و دویدنو شروع کردم  و خیلی سریع هیکلم خوب شد و بر اثر تغذیه خوب جوشای صورتمم به کلی از بین رفت....

بعدتر که دیگه ۲۰ سالو  رد کرده بودم تازه  رفتم باشگاه ثبتنام کردم اونم چی؟! (ایروبیک)

بعدتر رفتم کلاس زومبا که اونم بعد یه مدت  ممنوعش کردن....

خلاصه من وقتی هم سنو سال این بچه ها ۱۶تا۱۸سالم بود حتی به فکرمم نمیرسید که باید کمتر بخورم  که چاق نشم اونوقت اینا همه هیکلاشون عالی و از سالها پیشم رو رژیم و برنامه غذاییشون حساسن که یه وقت هیکلشون به هم نخوره واز همون اولم باشگاشون به راهه!!

البته که من هنوز خیلی از خصوصیات  نسل جدیدو نمیتونم هضم کنم و اصلا تایید نمیکنم اما اینکه از همون اول اینقد رو هیکلشون  حساسنو دوس دارم .....




دوستان خوب

یکی از دوستام هرچی تو اکسپلورش میبینه برا من میفرسته منم هربار الکی ری اکشن خنده میفرستم  که دلش نشکنه !


یه پیجیو تو اینستا خیلی دوس دارم اونم پیج berchistaaa اون دوتا  پسره خیلی خوبن خیلییییییی:)

 

این شبا شبهای ببره میبینیم حالا بچه جان لهجه اونارو گرفته بردمش کلاس با همون لهجه با مربیش حرف میزنه  :/

عاشق شیرفرهادم شده مدام میگه منو ببر پیش شیرفرهاد !!!!!!